ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
بطری نوشابه
من و بابام رفته بودیم در جنگلی که نزدیک شهرمان بود گردش کنیم. ناهارمان را هم برده بودیم.
خوب که گردش کردیم. ناهارمان را هم خوردیم و داشتیم برمی گشتیم. ناگهان دیدیم که مردی دارد فریاد می زندو به طرف ما می آید. ترسیدیم و پا گذاشتیم به فرار. ما می دویدیم و آن مرد می دوید.
مرد داشت به ما می رسید که در دستش یک بطری دیدیم. بیشتر ترسیدیم و تندتر دویدیم. عاقبت، از خستگی هر دو زمین خوردیم.
مرد به ما رسید و با مهربانی گفت: شما دو تا که نفس مرا بریدید! بطری نوشابه تان را توی جنگل جا گذاشته بودید. آن را برایتان آورده ام!
تازه یادمان آمد که یک بطری نوشابه هم برده بودیم تا با ناهارمان بخوریم.