ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
داستان جالب خلبانان نابینا
دو خلبان نابینا که هر دو عینکهای
تیره به چشم داشتند، در کنار سایر خدمه پرواز به سمت هواپیما آمدند، در
حالی که یکی از آنها عصایی سفید در دست داشت و دیگری به کمک یک سگ راهنما
حرکت میکرد .
زمانی
که دو خلبان وارد هواپیما شدند، صدای خنده ناگهانی مسافران فضا را پر کرد.
اما در کمال تعجب دو خلبان به سمت کابین پرواز رفته و پس از معرفی خود و
خدمه پرواز، اعلام مسیر و ساعت فرود هواپیما، از مسافران خواستند کمربندهای
خود را ببندند.
در همین حال، زمزمههای توام با ترس و خنده در میان
مسافران شروع شده و همه منتظر بودند، یک نفر از راه برسد و اعلام کند این
ماجرا فقط یک شوخی یا چیزی شبیه دوربین مخفی بوده است.
اما در کمال تعجب
و ترس آنها، هواپیما شروع به حرکت روی باند کرده و کم کم سرعت گرفت. هر
لحظه بر ترس مسافران افزوده میشد چرا که میدیدند هواپیما با سرعت به سوی
دریاچه کوچکی که در انتهای باند قرار دارد، میرود. هواپیما همچنان به مسیر
خود ادامه میداد و چرخهای آن به لبه دریاچه رسیده بود که مسافران از ترس
شروع به جیغ و فریاد کردند.
اما در این لحظه هواپیما ناگهان از زمین
برخاست و سپس همه چیز آرام آرام به حالت عادی بازگشته و آرامش در میان
مسافران برقرار شد. در همین هنگام در کابین خلبان، یکی از خلبانان به دیگری
گفت:
«یکی از همین روزها بالاخره مسافرها چند ثانیه دیرتر شروع به جیغ زدن میکنند و اون وقت کار همهمون تمومه ! »
شما پس از خواندن این داستان کوتاه ، با شیوه مدیریت برخی دولتهای غربی ! آشنا شدهاید !
داستان آموزنده تجربه دروغ
به
اصفهان رفته بودم . کنار سی و سه پل نشسته بودم . نگاهم به دختر بچه سه یا
چهار ساله افتاد که از پدر و مادرش اندکی فاصله گرفته بود و داشت مرا نگاه
میکرد . بقدری چهره زیبا و بانمکی داشت که بی اختیار با دستم اشاره کردم
به طرفم بیاید اما در حالتی از شک و ترس از جایش تکان نخورد . دو سه بار
دیگر هم تکرار کردم اما نیامد .
به
عادت همیشگی ، دستم را که خا لی بود مشت کردم و به سمتش گرفتم تا احساس
کند چیزی برایش دارم . بلافاصله به سویم حـرکت کرد . در همین لحظه پدرش که
گویا دورادور مواظبش بود بسرعت به سمت من آمد و یک شکلات را مخفیانه در
مشتم قرار داد . بچه آمد و شکلات را گرفت .
به پدرش گفتم من قصد اذیت او را نداشتم .
گفت میدانم و مطمئنم که میخواستی با او بازی کنی اما وقتی مشتت را باز میکردی او متوجه میشد که اعتمادش به تو بیهوده بوده است.
کار تو باعث میگردید که بچه ، دروغ را تجربه کند و دیگر تا آخر عمرش به کسی اعتماد نکند.