نگاه به زندگی از دریچههای متفاوت
روزى مرد ثروتمندى دست پسر بچه کوچک خود را گرفت و به تماشاى روستایى برد تا نشان دهد روستائیان با چه فقر و مشکلاتی زندگى مىکنند تا او قدر زندگىاى را که دارد بداند.
مرد و پسرش به روستا رفتند و یک شب را در خانه به ظاهر محقر یک خانواده روستایى به سر کردند.
فرداى آن روز که روستا را ترک مىکردند، در حال بازگشت، پدر از پسرش پرسید: خوب، پسرم دیدى روستائىها چگونه زندگى مىکردند؟
پسر گفت: آرى.
پدر از پسرش پرسید: متوجه شدى زندگى آنان چه حال و هوائى داشت؟
پسر گفت: آرى.
پدر از پسرش پرسید: خوب، حالا نظرت چیست؟
پسر در جواب گفت: تفاوت فوقالعاده زیادى بین زندگى ما و آنها وجود دارد.
ما در وسط خانه حوضى با یک فواره کوچک داریم، آنها در کنار خانهشان یک رودخانه بیکران و پرخروش دارند.
ما در اطاقهایمان فانوسهاى طلائى و نقرهاى بر دیوار آویزان کردهایم آنها یک آسمان ستاره و بینهایت فانوس زیبا دارند.
دیوار خانه ما محدود ولى دیوار باغ آنها تا بینهایت ادامه دارد.
چقدر خوشحالم پدر که مرا به آنجا بردى، متشکرم پدر.
تو به درستى به من نشان دادى ما چقدر فقیریم.