ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
صرف شام با زنی دیگر
روزی همسرم از من خواست که با زن دیگری برای
شام و سینما بیرون بروم. او گفت که مرا دوست دارد ولی مطمئن است که این زن
هم مرا دوست دارد و از بیرون رفتن با من لذت خواهد برد. آن زن مادرم بود که
چندین سال پیش از این بیوه شده بود ولی مشغلههای زندگی و داشتن سه بچه
باعث شده بود که من فقط در موارد اتفاقی و نامنظم به او سر بزنم. به او زنگ
زدم تا برای سینما و شام بیرون برویم. مادرم با نگرانی پرسید که مگر چه
شده؟ او از آن دسته افرادی بود که یک تماس تلفنی شبانه و یا یک دعوت
غیرمنتظره را نشانه یک خبر بد میدانست. به او گفتم: « به نظر میرسد بسیار
دلپذیر خواهد بود که اگر ما امشب را با هم بیرون برویم. »
داستانی زیبا و پند آموز از مولانا
اندر حکایت شکر وناشکریهای ما آدم ها
پیرمردتهیدستی زندگی را در فقر و تنگدستی میگذراند
و به سختی برای زن و فرزاندانش قوت و غذایی ناچیز فراهم میساخت
از قضا یکروز که به آسیاب رفته بود
دهقانی مقداری گندم در دامن لباسش ریخت
پیرمرد خوشحال شد و گوشه های دامن را گره زد و به سوی خانه
دوید !!!! در همان حال با پرودرگار از مشکلات خود سخن می گفت
وبرای گشایش آنها فرج می طلبید و تکرار میکرد
(( ای گشاینده گره های ناگشوده , عنایتی فرما و گره ای
از گره های زندگی ما بگشای ))
پیرمرد در همین حال بود که ناگهان گره ای از گره هایش باز شد
و تمامی گندمها به زمین ریخت
او به شدت ناراحت و غمگین شد و رو به خدا کرد و گفت
.....................
من تورا کی گفتم ای یار عزیز
کاین گره بگشای و گندم را بریز؟؟
آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت دیگر چه بود ؟؟
..................
پیرمرد بسیار ناراحت نشست تا گندمها را از زمین جمع کند
ولی در کمال ناباوری دید دانه های گندم روی ظرفی از طلا ریخته اند
......................
مولانا
تو مبین اندر درختی یا به چاه
تو مرا بین که منم مفتاح راه