داستان آموزنده جدید, داستان بسیار زیبا, داستان جالب, داستان جدید

داستان آموزنده جدید,داستان بسیار زیبا,داستان جالب,داستان جدید

داستان آموزنده جدید, داستان بسیار زیبا, داستان جالب, داستان جدید

داستان آموزنده جدید,داستان بسیار زیبا,داستان جالب,داستان جدید

داستان اتاق بادکنکی, 8دقیقه غیر قابل تحمل, مهندس و کارگر

داستان “اتاق بادکنکی”

در سمیناری به حضار گفته شد اسم خود را روی بادکنکی بنویسید .
همه اینکار را انجام دادند و تمام بادکنک ها درون اتاقی دیگر قرار داده شد .
اعلام شد که هر کس بادکنک خود را ظرف 5 دقیقه پیدا کند .
همه به سمت اتاق مذکور رفتند و با شتاب و هرج و مرج به دنبال بادکنک خود گشتند
ولی هیچکس نتوانست بادکنک خود را پیدا کند .
دوباره اعلام شد که این بار هر کس بادکنکی که برمیدارد به صاحبش دهد .
طولی نکشید که همه بادکنک خود را یافتند .
دوباره بلندگو به صدا درآمد که این کار دقیقاً زندگی ماست .
وقتی تنها به دنبال شادی خودمان هستیم به شادی نخواهیم رسید .
در حالی که شادی ما در شادی دیگران است .  ادامه مطلب ...

داستان آموزنده “پسران هنرمند”

داستان آموزنده “پسران هنرمند”

سه نفر زن می خواستند از سر چاه آب بیاورند.
در فاصله ای نه چندان دور از آن ها پیر مرد دنیا دیده ای نشسته بود و می شنید که هریک از زن ها چه طور از پسرانشان تعریف می کنند.

زن اول گفت : پسرم چنان در حرکات اکروباتی ماهر است که هیچ کس به پای او نمی رسد.
دومی گفت : پسر من مثل بلبل اواز می خواند. هیچ کس پیدا نمی شود که صدایی به این قشنگی داشته باشد .
هنگامی که زن سوم سکوت کرد، آن دو از او پرسیدند :
پس تو چرا از پسرت چیزی نمی گویی؟  ادامه مطلب ...

داستان آموزنده لوح زندگی

داستان آموزنده لوح زندگی

لوح زندگی را چگونه بخوانیمhttp://s1.picofile.com/file/7641172040/73643532_amin3sms_ir.jpg
مرد ثروتمند بدون فرزندی بود که به پایان زندگی‌اش رسیده بود
کاغذ و قلمی برداشت تا وصیتنامه خود را بنویسد:
((تمام اموالم را برای خواهرم می‌گذارم نه برای برادر زاده‌ام هرگز به خیاط هیچ برای فقیران.))
اما اجل به او فرصت نداد تا نوشته اش را کامل کند
و آنرا نقطه گذاری کند . پس تکلیف آن همه ثروت چه می‌شد ؟
برادر زاده او تصمیم گرفت ، آن را اینگونه تغییر دهد:
«تمام اموالم را برای خواهرم می‌گذارم ؟ نه !
برای برادر زاده‌ام . هرگز به خیاط . هیچ برای فقیران . »
خواهر او که موافق نبود آن را اینگونه نقطه‌گذاری کرد :
«تمام اموالم را برای خواهرم می‌گذارم.
نه برای برادر زاده‌ام . هرگز به خیاط . هیچ برای فقیران . »
خیاط مخصوصش هم یک کپی از وصیت نامه را پیدا کرد
و آن را به روش خودش نقطه‌گذاری کرد:  ادامه مطلب ...

داستان جالب وقت رسیدن مرگ، داستان من و خدا

داستان جالب (وقت رسیدن مرگ)

نشسته بود داشت تلویزیون میدید که یهو مرگ اومد پیشش …
مرگ گفت : الان نوبت توئه که ببرمت …
مرده یه کم آشفته شد و گفت : داداش اگه راه داره بیخیال ما بشو بذار واسه بعدا …
مرگ : نه اصلا راه نداره. همه چی طبق برنامست.طبق لیست من الان نوبت توئه
مرده گفت : حداقل بذار یه شربت بیارم خستگیت در بره بعد جونمو بگیر …
مرگ قبول کرد و مرده رفت شربت بیاره…
توی شربت 2 تا قرص خواب خیلی قوی ریخت …
مرگ وقتی شربته رو خورد به خواب عمیقی فرو رفت…
مرده وقتی مرگ خواب بود لیستو برداشت اسمشو پاک کرد نوشت آخر لیست
و منتظر شد تا مرگ بیدار شه …
مرگ وقتی بیدار شد گفت : دمت گرم داداش حسابی حال دادی خستگیم در رفت !
بخاطر این محبتت منم بیخیال تو میشم و میرم از آخر شروع به جون گرفتن میکنم !
نتیجه اخلاقی: 

ادامه مطلب ...

داستان کوتاه سلیمان و مورچه عاشق, داستان کوتاه در را برویم باز میکنه, یه آشی برات بپزم

داستان های کوتاه و اموزنده

داستان کوتاه (سلیمان و مورچه عاشق)http://s5.picofile.com/file/8135023926/01.jpg

 روزی حضرت سلیمان مورچه ای را در پای کوهی دید که مشغول جابجا کردن خاک های پایین کوه بود. از او پرسید: چرا این همه سختی را متحمل می شوی؟ مورچه گفت: معشوقم به من گفته اگر این کوه را جابجا کنی به وصال من خواهی رسید و من به عشق وصال او می خواهم این کوه را جابجا کنم. حضرت سلیمان فرمود: تو اگر عمر نوح هم داشته باشی نمی توانی این کار را انجام بدهی. مورچه گفت: تمام سعی ام را می کنم… حضرت سلیمان که بسیار از همت و پشت کار مورچه خوشش آمده بود برای او کوه را جابجا کرد. مورچه رو به آسمان کرد و گفت: خدایی را شکر می گویم که در راه عشق، پیامبری را به خدمت موری در می آ ورد…
تمام سعی مان را بکنیم، پیامبری همیشه در همین نزدیکی ست… 

ادامه مطلب ...

3 داستان اموزنده و جالب محل دقیق ضربه !، پند کشیش، برادران مهربان

3 داستان اموزنده و جالب محل دقیق ضربه !، پند کشیش، برادران مهربان

داستان جالب (محل دقیق ضربه !)http://manooooto.persiangig.com/image4/555%20www.tabriz-patoogh.blogfa%20(5).jpg

مهندسی بود که در تعمیر دستگاه های مکانیکی استعداد و تبحر داشت. او پس از۳۰ سال خدمت صادقانه با یاد و خاطری خوش باز

نشسته شد. دو سال بعد، از طرف شرکت درباره رفع اشکال به ظاهر لاینحل یکی از دستگاه های چندین میلیون دلاری با اوتماس
گرفتند. آنها هر کاری که از دستشان بر می آمد انجام داده بودند و هیچ کسی نتوانسته بوداشکال را رفع کند بنابراین، نومیدانه به او
متوسل شده بودند که در رفع بسیاری از این مشکلات موفق بوده است.
  ادامه مطلب ...

2 داستان خواندنی و آموزنده هیچکس زنده نیست, بخشش گردو

2 داستان خواندنی و آموزنده

داستان خواندنی (هیچکس زنده نیست …)

دوستی می گفت: خیلی سال پیش که دانشجو بودم، بعضی از اساتید عادت به حضور و غیاب داشتند. تعدادی هم برای
محکم کاری دو بار این کار را انجام می دادند، ابتدا و انتهای کلاس، که مجبور باشی تمام ساعت را سر کلاس بنشینی. هم
رشته ای داشتم که شیفته یکی از دختران هم دوره اش بود. هر وقت این خانم سر کلاس حاضر بود، حتی اگر نصف کلاس
غایب بودند، جناب مجنون می گفت: استاد همه حاضرند! و بالعکس، اگر تنها غایب کلاس این خانم بود و بس، می گفت:
استاد امروز همه غایبند، هیچ کس نیامده!
  ادامه مطلب ...

داستان نصوح، مردی که در حمام زنانه کار می کرد.

 داستان نصوح، مردی که در حمام زنانه کار می کرد.
Image result for ‫عکس نقاشی از توبه نصوح‬‎
آیا داستان مردی که در حمام زنانه کار می کرد را شنیده اید؟ مردی که سالیان سال همه را فریب داده بود، نصوح نام داشت. نصوح مردى بود شبیه زنها، صدایش نازک بود صورتش مو نداشت و اندامی زنانه داشت. او مردی شهوت ران بود. با سوء استفاده از وضع ظاهرش در حمام زنانه کار مى کرد و کسى از وضع او خبر نداشت. او از این راه هم امرار معاش می کرد، هم ارضای شهوت. گرچه چندین بار به حکم وجدان توبه کرده بود، اما هر بار توبه اش را شکسته بود.
و دلاک و کیسه کش حمام زنانه بود. آوازه تمیزکارى و زرنگى او به گوش همه رسیده و زنان و دختران و رجال دولت و اعیان و اشراف دوست داشتند که وى آنها را دلاکى کند و از او قبلاً وقت مى گرفتند.
روزى در کاخ شاه صحبت از او به میان آمد. دختر شاه به حمام رفت و مشغول استحمام شد. از قضا گوهر گرانبهاى دختر پادشاه در آن حمام مفقود گشت، از این حادثه دختر پادشاه در غضب شد و دستور داد که همه کارگران را تفتیش کنند تا شاید آن گوهر ارزنده پیدا شود. 
ادامه مطلب ...

داستان جالب بهلول و شکستن سر استاد

داستان داستان جالب بهلول و شکستن سر استاد

روزی بهلول در حالی که داشت از کوچه ای می گذشت شنید که استادی به شاگردانش می گوید:
من امام صادق (ع) را قبول دارم اما در سه مورد با او کاملا مخالفم !
یک اینکه می گوید:خداوند دیده نمی شود پس اگر دیده نمی شود وجود هم ندارد.دوم می گوید:خدا شیطان را در آتش جهنم می سوزاند در حالی که شیطان خود از جنس آتش است و آتش تاثیری در او ندارد.

سوم هم می گوید: انسان کارهایش را از روی اختیار انجام می دهد در حالی که چنین نیست و از روی اجبار انجام می دهد.

بهلول تا این سخنان را از استاد شنید فورا کلوخ بزرگی به دست گرفت و به طرف او پرتاب کرد اتفاقا کلوخ به وسط پیشانی استاد خورد و آنرا شکافت ! 
ادامه مطلب ...

داستان بطری نوشابه

بطری نوشابه

من و بابام رفته بودیم در جنگلی که نزدیک شهرمان بود گردش کنیم. ناهارمان را هم برده بودیم.http://www.omdeforoushan.ir/file/store/prod_29_22235726649.jpg

خوب که گردش کردیم. ناهارمان را هم خوردیم و داشتیم برمی گشتیم. ناگهان دیدیم که مردی دارد فریاد می زندو به طرف ما می آید. ترسیدیم و پا گذاشتیم به فرار. ما می دویدیم و آن مرد می دوید.

مرد داشت به ما می رسید که در دستش یک بطری دیدیم. بیشتر ترسیدیم و تندتر دویدیم. عاقبت، از خستگی هر دو زمین خوردیم. 

ادامه مطلب ...