ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
داستان آموزنده گنج غلام
ایاز،
غلام شاه محمود غزنوی (پادشاه ایران) در آغاز چوپان بود. وقتی در دربار
سلطان محمود به مقام و منصب دولتی رسید، چارق و پوستین دوران فقر و غلامی
خود را به دیوار اتاقش آویزان کرده بود و هر روز صبح اول به آن اتاق میرفت
و به آنها نگاه میکرد و از بدبختی و فقر خود یاد میآورد و سپس به دربار
میرفت. او قفل سنگینی بر در اتاق میبست.
درباریان حسود که به او
بدبین بودند خیال کردند که ایاز در این اتاق گنج و پول پنهان کرده و به هیچ
کس نشان نمیدهد. به شاه خبر دادند که ایاز طلاهای دربار را در اتاقی برای
خودش جمع و پنهان میکند. سلطان میدانست که ایاز مرد وفادار و درستکاری
است. اما گفت: وقتی ایاز در اتاقش نباشد بروید و همه طلاها و پولها را برای
خود بردارید.