داستان آموزنده جدید, داستان بسیار زیبا, داستان جالب, داستان جدید

داستان آموزنده جدید,داستان بسیار زیبا,داستان جالب,داستان جدید

داستان آموزنده جدید, داستان بسیار زیبا, داستان جالب, داستان جدید

داستان آموزنده جدید,داستان بسیار زیبا,داستان جالب,داستان جدید

داستان کوتاه مار را چگونه باید نوشت؟

داستان کوتاه مار را چگونه باید نوشت؟

روستایی بود دور افتاده که مردم ساده دل و بی سوادی در آن سکونت داشتند. مردی شیاد از ساده لوحی آنان استفاده کرده و بر آنان به نوعی حکومت می کرد. برحسب اتفاق گذر یک معلم به آن روستا افتاد و متوجه دغلکاری های شیاد شد و او را نصیحت کرد که از اغفال مردم دست بردارد و گرنه او را رسوا می کند. اما مرد شیاد نپذیرفت. بعد از اتمام حجت٬ معلم با مردم روستا از فریبکاری های شیاد سخن گفت و نسبت به حقه های او هشدار داد. بعد از کلی مشاجره بین معلم و شیاد قرار بر این شد که فردا در میدان روستا معلم و مرد شیاد مسابقه بدهند تا معلوم شود کدامیک باسواد و کدامیک بی سواد هستند. در روز موعود همه مردم روستا در میدان ده گرد آمده بودند تا ببینند آخر کار، چه می شود.
شیاد به معلم گفت: بنویس «مار»
معلم نوشت: مار  ادامه مطلب ...

داستان دیوانه هستم اما احمق نیستم

داستان دیوانه هستم اما احمق نیستم…


مردی در هنگام رانندگی، درست جلوی حیاط یک تیمارستان پنچر شد و مجبورشد همان جا به تعویض لاستیک بپردازد.داستان دیوانه هستم اما احمق نیستم
هنگامی که سرگرم این کار بود، ماشین دیگری به سرعت از روی مهره های چرخ که در کنار ماشین بودند گذشت و آن ها را به درون جوی آب انداخت و آب مهره ها را برد.
مرد حیران مانده بود که چه کار کند.
تصمیم گرفت که ماشینش را همان جا رها کند و برای خرید مهره چرخ برود.
در این حین، یکی از دیوانه ها که از پشت نرده های حیاط  تیمارستان نظاره گر این ماجرا بود، او را صدا زد و گفت: 

ادامه مطلب ...

داستان طنز لحظه های عاشقانه

 داستان طنز لحظه های عاشقانه
زن نصف شب از خواب بیدار می‌‌شود و می‌‌بیند که شوهرش در رختخواب نیست، ربدشامبرش را می‌‌پوشد و به دنبال او به طبقه ی پایین می‌‌رود،و شوهرش در آشپزخانه نشست بود در حالی‌ که یک فنجان قهوه هم روبرویش بود .
در حالی‌ که به دیوار زل زده بود در فکری عمیق فرو رفته بود…زن او را دید که اشک‌هایش را پاک می‌‌کرد و قهوه‌اش را می‌‌نوشید…زن در حالی‌ که داخل آشپزخانه می‌‌شد آرام زمزمه کرد : “چی‌ شده عزیزم؟ چرا این موقع شب اینجا نشستی؟”شوهرش نگاهش را از قهوه‌اش بر می‌‌دارد و میگوید : هیچی‌ فقط اون موقع هارو به یاد میارم، ۲۰ سال پیش که تازه همدیگرو ملاقات می‌‌کردیم، یادته؟ 
  ادامه مطلب ...

داستان ای کاش با مادرم عکسی گرفته بودم..

ای کاش با مادرم عکسی گرفته بودم..

صورت مادرم سوخته بود و از وقتی یادم می‌آمد چشم چپش نمی‌دید. چهره‌اش شبیه بقیه مادرها نبود؛ همیشه از پوست‌سوخته‌اش می‌ترسیدم و از این‌که دوستانم متوجه شوند چشمش نمی‌بیند، خجالت می‌کشیدم. برای همین فکر می‌کردم اگر همراه او باشم یا دوستانم، ما را با هم ببینند، خیلی برای من بد می‌شود و حتما دوستانم مرا مسخره می‌کنند. همیشه از حضور مادرم در یک جمع آشنا خجالت می‌کشیدم و دوست نداشتم هیچ‌کس بداند این زن یک چشم با پوست سوخته‌اش مادر من است.
وضع مالی ما خوب نبود و پدرم نمی‌توانست زیاد کار کند. برای همین مادر از صبح تا شب در آشپزخانه می‌ماند و غذا می‌پخت تا بتواند خرج بچه‌ها را بدهد. او مجبور بود همیشه کار کند و برای دانش‌آموزان و معلم‌های مدرسه غذا می‌پخت و هر روز خودش غذاها را به مدرسه می‌آورد. من هم هر روز سعی می‌کردم وقتی مادر به مدرسه می‌رسد، جایی پنهان شوم تا هیچ‌کس متوجه نشود این زن یک چشم، مادر من است. ولی یک روز وقتی دوران ابتدایی را می‌گذراندم، مادر مرا در حیاط مدرسه دید و با لبخندی مهربان به سمتم آمد و در آغوشم گرفت. آن روز از این رفتار مادر خجالت کشیدم؛ دلم می‌خواست زمین دهان باز کند و مرا فرو ببرد. با خودم می‌گفتم چطور او توانسته این کار را با من بکند؟ چرا جلوی دوستانم مرا مسخره کرد؟
از این برخورد مادر گریه‌ام گرفت ولی نمی‌خواستم بچه‌ها بیشتر از این مسخره‌ام کنند. برای همین اصلاً اعتنایی به حضورش نکردم و با نگاهی سرد از کنارش رد شدم. فردای آن روز وقتی به مدرسه رفتم، یکی از همکلاسی‌هایم به من گفت: «اون زن مامان تو بود، درسته؟ واقعاً مامانت یک چشم داره؟»
اینقدر عصبانی و ناراحت بودم که دلم می‌خواست فریاد بکشم. خجالت کشیده بودم و دوست داشتم ناپدید شوم تا دیگر هیچ‌کس مرا نبیند. برای همین عصر آن روز، وقتی به خانه برگشتم، قبل از این‌که لباس‌هایم را عوض کنم، به آشپزخانه رفتم و به مادرم گفتم: «چرا دوست داری منو ناراحت کنی؟ کاش هیچ وقت مادری مثل تو نداشتم.»


  ادامه مطلب ...

داستان کوتاه سلیمان و مورچه عاشق, داستان کوتاه در را برویم باز میکنه, یه آشی برات بپزم

داستان های کوتاه و اموزنده

داستان کوتاه (سلیمان و مورچه عاشق)http://s5.picofile.com/file/8135023926/01.jpg

 روزی حضرت سلیمان مورچه ای را در پای کوهی دید که مشغول جابجا کردن خاک های پایین کوه بود. از او پرسید: چرا این همه سختی را متحمل می شوی؟ مورچه گفت: معشوقم به من گفته اگر این کوه را جابجا کنی به وصال من خواهی رسید و من به عشق وصال او می خواهم این کوه را جابجا کنم. حضرت سلیمان فرمود: تو اگر عمر نوح هم داشته باشی نمی توانی این کار را انجام بدهی. مورچه گفت: تمام سعی ام را می کنم… حضرت سلیمان که بسیار از همت و پشت کار مورچه خوشش آمده بود برای او کوه را جابجا کرد. مورچه رو به آسمان کرد و گفت: خدایی را شکر می گویم که در راه عشق، پیامبری را به خدمت موری در می آ ورد…
تمام سعی مان را بکنیم، پیامبری همیشه در همین نزدیکی ست… 

ادامه مطلب ...

2 داستان خواندنی و آموزنده هیچکس زنده نیست, بخشش گردو

2 داستان خواندنی و آموزنده

داستان خواندنی (هیچکس زنده نیست …)

دوستی می گفت: خیلی سال پیش که دانشجو بودم، بعضی از اساتید عادت به حضور و غیاب داشتند. تعدادی هم برای
محکم کاری دو بار این کار را انجام می دادند، ابتدا و انتهای کلاس، که مجبور باشی تمام ساعت را سر کلاس بنشینی. هم
رشته ای داشتم که شیفته یکی از دختران هم دوره اش بود. هر وقت این خانم سر کلاس حاضر بود، حتی اگر نصف کلاس
غایب بودند، جناب مجنون می گفت: استاد همه حاضرند! و بالعکس، اگر تنها غایب کلاس این خانم بود و بس، می گفت:
استاد امروز همه غایبند، هیچ کس نیامده!
  ادامه مطلب ...

داستان نصوح، مردی که در حمام زنانه کار می کرد.

 داستان نصوح، مردی که در حمام زنانه کار می کرد.
Image result for ‫عکس نقاشی از توبه نصوح‬‎
آیا داستان مردی که در حمام زنانه کار می کرد را شنیده اید؟ مردی که سالیان سال همه را فریب داده بود، نصوح نام داشت. نصوح مردى بود شبیه زنها، صدایش نازک بود صورتش مو نداشت و اندامی زنانه داشت. او مردی شهوت ران بود. با سوء استفاده از وضع ظاهرش در حمام زنانه کار مى کرد و کسى از وضع او خبر نداشت. او از این راه هم امرار معاش می کرد، هم ارضای شهوت. گرچه چندین بار به حکم وجدان توبه کرده بود، اما هر بار توبه اش را شکسته بود.
و دلاک و کیسه کش حمام زنانه بود. آوازه تمیزکارى و زرنگى او به گوش همه رسیده و زنان و دختران و رجال دولت و اعیان و اشراف دوست داشتند که وى آنها را دلاکى کند و از او قبلاً وقت مى گرفتند.
روزى در کاخ شاه صحبت از او به میان آمد. دختر شاه به حمام رفت و مشغول استحمام شد. از قضا گوهر گرانبهاى دختر پادشاه در آن حمام مفقود گشت، از این حادثه دختر پادشاه در غضب شد و دستور داد که همه کارگران را تفتیش کنند تا شاید آن گوهر ارزنده پیدا شود. 
ادامه مطلب ...

داستان جالب بهلول و شکستن سر استاد

داستان داستان جالب بهلول و شکستن سر استاد

روزی بهلول در حالی که داشت از کوچه ای می گذشت شنید که استادی به شاگردانش می گوید:
من امام صادق (ع) را قبول دارم اما در سه مورد با او کاملا مخالفم !
یک اینکه می گوید:خداوند دیده نمی شود پس اگر دیده نمی شود وجود هم ندارد.دوم می گوید:خدا شیطان را در آتش جهنم می سوزاند در حالی که شیطان خود از جنس آتش است و آتش تاثیری در او ندارد.

سوم هم می گوید: انسان کارهایش را از روی اختیار انجام می دهد در حالی که چنین نیست و از روی اجبار انجام می دهد.

بهلول تا این سخنان را از استاد شنید فورا کلوخ بزرگی به دست گرفت و به طرف او پرتاب کرد اتفاقا کلوخ به وسط پیشانی استاد خورد و آنرا شکافت ! 
ادامه مطلب ...

داستان بطری نوشابه

بطری نوشابه

من و بابام رفته بودیم در جنگلی که نزدیک شهرمان بود گردش کنیم. ناهارمان را هم برده بودیم.http://www.omdeforoushan.ir/file/store/prod_29_22235726649.jpg

خوب که گردش کردیم. ناهارمان را هم خوردیم و داشتیم برمی گشتیم. ناگهان دیدیم که مردی دارد فریاد می زندو به طرف ما می آید. ترسیدیم و پا گذاشتیم به فرار. ما می دویدیم و آن مرد می دوید.

مرد داشت به ما می رسید که در دستش یک بطری دیدیم. بیشتر ترسیدیم و تندتر دویدیم. عاقبت، از خستگی هر دو زمین خوردیم. 

ادامه مطلب ...

داستان کوتاه تاجر و باغ زیبا

داستان کوتاه تاجر و باغ زیبا

مردی تاجر در حیاط قصرش انواع مختلف درختان و گیاهان و گلها را کاشته
و باغ بسیار زیبایی را به وجود آورده بود.
هر روز بزرگترین سرگرمی و تفریح او گردش در باغ و لذت بردن از گل و گیاهان آن بود.
تا این که یک روز به سفر رفت. در بازگشت، در اولین فرصت به دیدن باغش رفت.
اما با دیدن آنجا، سر جایش خشکش زد…
تمام درختان و گیاهان در حال خشک شدن بودند ،
رو به درخت صنوبر که پیش از این بسیار سر سبز بود، کرد و از او پرسید که چه اتفاقی افتاده است؟
درخت به او پاسخ داد: من به درخت سیب نگاه می کردم و باخودم گفتم که من هرگز نمی توانم مثل او چنین میوه هایی زیبایی بار بیاورم و با این فکر چنان احساس نارحتی کردم که شروع به خشک شدن کردم…
مرد بازرگان به نزدیک درخت سیب رفت، اما او نیز خشک شده بود…!  ادامه مطلب ...