داستان دیوانه هستم اما احمق نیستم…
مردی در هنگام رانندگی، درست جلوی حیاط یک تیمارستان پنچر شد و مجبورشد همان جا به تعویض لاستیک بپردازد.
هنگامی
که سرگرم این کار بود، ماشین دیگری به سرعت از روی مهره های چرخ که در
کنار ماشین بودند گذشت و آن ها را به درون جوی آب انداخت و آب مهره ها را
برد.
مرد حیران مانده بود که چه کار کند.
تصمیم گرفت که ماشینش را همان جا رها کند و برای خرید مهره چرخ برود.
در این حین، یکی از دیوانه ها که از پشت نرده های حیاط تیمارستان نظاره گر این ماجرا بود، او را صدا زد و گفت:
ای کاش با مادرم عکسی گرفته بودم..
صورت مادرم سوخته بود و از
وقتی یادم میآمد چشم چپش نمیدید. چهرهاش شبیه بقیه مادرها نبود؛ همیشه
از پوستسوختهاش میترسیدم و از اینکه دوستانم متوجه شوند چشمش نمیبیند،
خجالت میکشیدم. برای همین فکر میکردم اگر همراه او باشم یا دوستانم، ما
را با هم ببینند، خیلی برای من بد میشود و حتما دوستانم مرا مسخره
میکنند. همیشه از حضور مادرم در یک جمع آشنا خجالت میکشیدم و دوست نداشتم
هیچکس بداند این زن یک چشم با پوست سوختهاش مادر من است.
وضع
مالی ما خوب نبود و پدرم نمیتوانست زیاد کار کند. برای همین مادر از صبح
تا شب در آشپزخانه میماند و غذا میپخت تا بتواند خرج بچهها را بدهد.
او مجبور بود همیشه کار کند و برای دانشآموزان و معلمهای مدرسه غذا
میپخت و هر روز خودش غذاها را به مدرسه میآورد. من هم هر روز سعی میکردم
وقتی مادر به مدرسه میرسد، جایی پنهان شوم تا هیچکس متوجه نشود این زن
یک چشم، مادر من است. ولی یک روز وقتی دوران ابتدایی را میگذراندم، مادر
مرا در حیاط مدرسه دید و با لبخندی مهربان به سمتم آمد و در آغوشم گرفت. آن
روز از این رفتار مادر خجالت کشیدم؛ دلم میخواست زمین دهان باز کند و مرا
فرو ببرد. با خودم میگفتم چطور او توانسته این کار را با من بکند؟ چرا
جلوی دوستانم مرا مسخره کرد؟
از این برخورد مادر گریهام گرفت ولی
نمیخواستم بچهها بیشتر از این مسخرهام کنند. برای همین اصلاً اعتنایی به
حضورش نکردم و با نگاهی سرد از کنارش رد شدم. فردای آن روز وقتی به مدرسه
رفتم، یکی از همکلاسیهایم به من گفت: «اون زن مامان تو بود، درسته؟ واقعاً
مامانت یک چشم داره؟»
اینقدر عصبانی و ناراحت بودم که دلم میخواست
فریاد بکشم. خجالت کشیده بودم و دوست داشتم ناپدید شوم تا دیگر هیچکس مرا
نبیند. برای همین عصر آن روز، وقتی به خانه برگشتم، قبل از اینکه
لباسهایم را عوض کنم، به آشپزخانه رفتم و به مادرم گفتم: «چرا دوست داری
منو ناراحت کنی؟ کاش هیچ وقت مادری مثل تو نداشتم.»
داستان زیبای آلزایمر مادر
چمدونش را بسته بودیم ،
با خانه سالمندان هم هماهنگ شده بود
کلا یک ساک داشت با یه قرآن کوچک،
کمی نون روغنی، آبنات، کشمش
چیزهایی شیرین، برای شروع آشنایی …
گفت: “مادر جون، من که چیز زیادی نمیخورم
یک گوشه هم که نشستم
نمیشه بمونم، دلم واسه نوه هام تنگ میشه!”
گفتم: “مادر من دیر میشه، چادرتون هم آماده ست، منتظرن.”
گفت: “کیا منتظرن؟ اونا که اصلا منو نمیشناسن!
آخه اون جا مادرجون، آدم دق میکنه ها،
من که اینجا به کسی کار ندارم
اصلا، اوم، دیگه حرف نمی زنم. خوبه؟ حالا میشه بمونم؟”
گفتم: “آخه مادر من، شما داری آلزایمر می گیری
همه چیزو فراموش می کنی!”
گفت: “مادر جون، این چیزی که اسمش سخته رو من گرفتم، قبول!
اما تو چی؟ تو چرا همه چیزو فراموش کردی دخترم؟!”
خجالت کشیدم …! حقیقت داشت، همه کودکی و جوونیم
و تمام عشق و مهری را که نثارم کرده بود، فراموش کرده بودم.
ادامه مطلب ...
2 داستان خواندنی و آموزنده
داستان خواندنی (هیچکس زنده نیست …)
دوستی می گفت: خیلی سال پیش که دانشجو بودم، بعضی از اساتید عادت به حضور و غیاب داشتند. تعدادی هم برای
محکم کاری دو بار این کار را انجام می دادند، ابتدا و انتهای کلاس، که مجبور باشی تمام ساعت را سر کلاس بنشینی. هم
رشته ای داشتم که شیفته یکی از دختران هم دوره اش بود. هر وقت این خانم سر کلاس حاضر بود، حتی اگر نصف کلاس
غایب بودند، جناب مجنون می گفت: استاد همه حاضرند! و بالعکس، اگر تنها غایب کلاس این خانم بود و بس، می گفت:
استاد امروز همه غایبند، هیچ کس نیامده!
ادامه مطلب ...
داستان جالب بهلول و شکستن سر استاد
روزی بهلول در حالی که داشت از کوچه ای می گذشت شنید که استادی به شاگردانش می گوید:
من امام صادق (ع) را قبول دارم اما در سه مورد با او کاملا مخالفم !
یک
اینکه می گوید:خداوند دیده نمی شود پس اگر دیده نمی شود وجود هم
ندارد.دوم می گوید:خدا شیطان را در آتش جهنم می سوزاند در حالی که شیطان
خود از جنس آتش است و آتش تاثیری در او ندارد.
سوم هم می گوید: انسان کارهایش را از روی اختیار انجام می دهد در حالی که چنین نیست و از روی اجبار انجام می دهد.