ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
داستان زیبای دروغ های مادرم
داستان
من از زمان تولّدم شروع میشود. تنها فرزند خانواده بودم ، سخت فقیر بودیم
و تهیدست و هیچگاه غذا به اندازه کافی نداشتیم ، روزی قدری برنج به دست
آوردیم تا رفع گرسنگی کنیم ، مادرم سهم خودش را هم به من داد، یعنی از
بشقاب خودش به درون بشقاب من ریخت و گفت: “فرزندم برنج بخور، من گرسنه
نیستم.” و این اوّلین دروغی بود که به من گفت .
زمان گذشت و قدری بزرگ
تر شدم ، مادرم کارهای منزل را تمام میکرد و بعد برای صید ماهی به نهر
کوچکی که در کنار منزلمان بود می رفت ، مادرم دوست داشت من ماهی بخورم تا
رشد و نموّ خوبی داشته باشم ، یک دفعه توانست به فضل خداوند دو ماهی صید
کند ، به سرعت به خانه بازگشت و غذا را آماده کرد و دو ماهی را جلوی من
گذاشت ، شروع به خوردن ماهی کردم و اوّلی را تدریجاً خوردم ، مادرم ذرّات
گوشتی را که به استخوان و تیغ ماهی چسبیده بود جدا میکرد و میخورد ، دلم
شاد بود که او هم مشغول خوردن است ، ماهی دوم را جلوی او گذاشتم تا میل کند
، امّا آن را فوراً به من برگرداند و گفت:
ادامه مطلب ...