داستان دیوانه هستم اما احمق نیستم…
مردی در هنگام رانندگی، درست جلوی حیاط یک تیمارستان پنچر شد و مجبورشد همان جا به تعویض لاستیک بپردازد.
هنگامی
که سرگرم این کار بود، ماشین دیگری به سرعت از روی مهره های چرخ که در
کنار ماشین بودند گذشت و آن ها را به درون جوی آب انداخت و آب مهره ها را
برد.
مرد حیران مانده بود که چه کار کند.
تصمیم گرفت که ماشینش را همان جا رها کند و برای خرید مهره چرخ برود.
در این حین، یکی از دیوانه ها که از پشت نرده های حیاط تیمارستان نظاره گر این ماجرا بود، او را صدا زد و گفت:
امت
فاکس، نویسنده و فیلسوف معاصر، هنگامی که برای نخستین بار به آمریکا رفته
بود برای صرف غذا به رستورانی رفت. او که تا آن زمان، هرگز به چنین
رستورانی نرفته بود در گوشه ای به انتظار نشست با این نیت که از او پذیرایی
شود. اما هر چه لحظات بیشتری سپری می شد ناشکیبایی او از اینکه می دید
پیشخدمت ها کوچکترین توجهی به او ندارند، شدت گرفت. از همه بدتر اینکه
مشاهده می کرد کسانی پس از او وارد شده بودند و در مقابل بشقاب های پر از
غذا نشسته و مشغول خوردن بودند.
او با ناراحتی به مردی که بر سر میز
مجاور نشسته بود نزدیک شد و گفت: «من حدود بیست دقیقه است که در اینجا
نشسته ام بدون آنکه کسی کوچکترین توجهی به من نشان دهد. حالا می بینم شما
که پنج دقیقه پیش وارد شدید با بشقابی پر از غذا در مقابلتان اینجا نشسته
اید! موضوع چیست؟ مردم این کشور چگونه پذیرایی می شوند؟»
مرد با تعجب
گفت: «ولی اینجا سلف سرویس است.» سپس به قسمت انتهایی رستوران جایی که
غذاها به مقدار فراوان چیده شده بود، اشاره کرد و ادامه داد: «به آنجا
بروید، یک سینی بردارید و هر چه می خواهید، انتخاب کنید، پول آن را
بپردازید، بعد اینجا بنشینید و آن را میل کنید!»
ادامه مطلب ...
داستان پرداخت هزینه در آخرت
پیرمرد ثروتمندی در بستر مرگ بود. تمام زندگی او بر محور پول چرخیده بود و حالا که عمرش به پایان میرسید با خود فکر کرد، بد نیست در آن دنیا چند روبلی در دست داشته باشد. بنابراین از پسران خود خواست که یک کیسه روبل در تابوتش قرار دهند. فرزندانش هم این درخواست او را برآورده کردند. وقتی به آن دنیا رسید، میزی بزرگ دید که انواع نوشیدنیها و خوردنیها مانند کوپۀ درجه یک قطار روی آن چیده شده بود. با خوشحالی به کیسۀ پول خود نگاه کرد و به میز نزدیک شد …
ادامه مطلب ...