ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
حکایت میکنند که روزی مردی ثروتمند سبدی بزرگ را پر از گردو کرد، آن را پشت
اسب گذاشت و وارد بازار دهکده شد، سپس سبد را روی زمین گذاشت و به مردم
گفت این سبد گردو را هدیه میدهم به مردم این دهکده، فقط در صف بایستید و
هرکدام یک گردو بردارید. به اندازه تعداد اهالی، گردو در این سبد است و به
همه میرسد. مرد ثروتمند این را گفت و رفت. مردم دهکده پشت سر هم صف
ایستادند و یکییکی از داخل سبد گردو برداشتند. پسربچه باهوشی هم در صف
ایستاد. اما وقتی نوبتش رسید در کنار سبد ایستاد و نوبتش را به نفر بعدی
داد.
به این ترتیب هر کسی یک گردو برمیداشت و پی کار خود
میرفت. مردی که خیلی احساس زرنگی میکرد با خود گفت: “نوبت من که رسید دو
تا گردو برمیدارم و فرار میکنم. در نتیجه به این پسر باهوش چیزی
نمیرسد.” او چنین کرد و دو گردو برداشت و در لابهلای جمعیت گم شد.
سرانجام وقتی همه گردوهایشان را گرفتند و رفتند، پسرک با لبخند سبد را از
روی زمین برداشت و بر دوش خود گذاشت و گفت: “من از همان اول گردو
نمیخواستم این سبد ارزشی بسیار بیشتر از همه گردوها دارد.” این را گفت و
با خوشحالی راهی منزل خود شد. خیلیها دلشان به گردوبازی خوش است و از این
غافلند که آنچه گرانبهاست و ارزش بسیار بیشتری دارد سبدی است که این گردوها
در آن جمع شدهاند.