داستان کوتاه مار را چگونه باید نوشت؟
روستایی
بود دور افتاده که مردم ساده دل و بی سوادی در آن سکونت داشتند. مردی شیاد
از ساده لوحی آنان استفاده کرده و بر آنان به نوعی حکومت می کرد. برحسب
اتفاق گذر یک معلم به آن روستا افتاد و متوجه دغلکاری های شیاد شد و او را
نصیحت کرد که از اغفال مردم دست بردارد و گرنه او را رسوا می کند. اما مرد
شیاد نپذیرفت. بعد از اتمام حجت٬ معلم با مردم روستا از فریبکاری های شیاد
سخن گفت و نسبت به حقه های او هشدار داد. بعد از کلی مشاجره بین معلم و
شیاد قرار بر این شد که فردا در میدان روستا معلم و مرد شیاد مسابقه بدهند
تا معلوم شود کدامیک باسواد و کدامیک بی سواد هستند. در روز موعود همه مردم
روستا در میدان ده گرد آمده بودند تا ببینند آخر کار، چه می شود.
شیاد به معلم گفت: بنویس «مار»
معلم نوشت: مار
ادامه مطلب ...
داستان دیوانه هستم اما احمق نیستم…
مردی در هنگام رانندگی، درست جلوی حیاط یک تیمارستان پنچر شد و مجبورشد همان جا به تعویض لاستیک بپردازد.
هنگامی
که سرگرم این کار بود، ماشین دیگری به سرعت از روی مهره های چرخ که در
کنار ماشین بودند گذشت و آن ها را به درون جوی آب انداخت و آب مهره ها را
برد.
مرد حیران مانده بود که چه کار کند.
تصمیم گرفت که ماشینش را همان جا رها کند و برای خرید مهره چرخ برود.
در این حین، یکی از دیوانه ها که از پشت نرده های حیاط تیمارستان نظاره گر این ماجرا بود، او را صدا زد و گفت:
داستان “سرانجام عشق لیلا و منصور”
امروز روز دادگاه بود و منصور
میتونست از همسرش جدا بشه ، منصور با خودش زمزمه کرد چه دنیای عجیبیه
دنیای ما ، یک روز به خاطر ازدواج با لیلا سر از پا نمی شناختم و امروز به
خاطر طلاقش خوشحالم .
لیلا
و منصور 8 سال دوران کودکی رو با هم سپری کرده بودند ، آنها همسایه دیوار
به دیوار یگدیگر بودند ولی به خاطر ورشکسته شدن ، پدر لیلا خونشون رو فروخت
تا بدهی هاش رو بده ، بعد هم آنها رفتند به شهر خودشون ، بعد از رفتن
آنها منصور چند ماه افسرده شد ، منصور بهترین همبازی خودشو از دست داده بود
.
7سال از اون روز گذشت منصور وارد دانشگاه حقوق شد.
داستان “سرانجام عشق لیلا و منصور”
امروز روز دادگاه بود و منصور
میتونست از همسرش جدا بشه ، منصور با خودش زمزمه کرد چه دنیای عجیبیه
دنیای ما ، یک روز به خاطر ازدواج با لیلا سر از پا نمی شناختم و امروز به
خاطر طلاقش خوشحالم .
لیلا
و منصور 8 سال دوران کودکی رو با هم سپری کرده بودند ، آنها همسایه دیوار
به دیوار یگدیگر بودند ولی به خاطر ورشکسته شدن ، پدر لیلا خونشون رو فروخت
تا بدهی هاش رو بده ، بعد هم آنها رفتند به شهر خودشون ، بعد از رفتن
آنها منصور چند ماه افسرده شد ، منصور بهترین همبازی خودشو از دست داده بود
.
7سال از اون روز گذشت منصور وارد دانشگاه حقوق شد.
بطری نوشابه
من و بابام رفته بودیم در جنگلی که نزدیک شهرمان بود گردش کنیم. ناهارمان را هم برده بودیم.
خوب که گردش کردیم. ناهارمان را هم خوردیم و داشتیم برمی گشتیم. ناگهان دیدیم که مردی دارد فریاد می زندو به طرف ما می آید. ترسیدیم و پا گذاشتیم به فرار. ما می دویدیم و آن مرد می دوید.
مرد داشت به ما می رسید که در دستش یک بطری دیدیم. بیشتر ترسیدیم و تندتر دویدیم. عاقبت، از خستگی هر دو زمین خوردیم.
داستان کوتاه مشکل مرد فرتوت با زن و دخترش
زن و دختر جوانی پیرمردی خسته و افسرده را کشان کشان نزد شیوانا آوردند و در حالی که با نفرت به پیرمرد خیره شده بودند از شیوانا خواستند تا سوالی را از جانب آن ها از پیرمرد بپرسد !
شیوانا در حالی که سعی می کرد خشم و ناراحتی خود را از رفتار زشت دختر و زن با پیرمرد پنهان کند ، از زن قضیه را پرسید . زن گفت : ” این مرد همسر من و پدر این دختر است . او بسیار زحمت کش است و برای تامین معاش ما به هر کاری دست می زند . از بس شب و روز کار می کند دستانی پینه بسته و سر و صورتی زخمی و پشتی خمیده و قیافه ای نه چندان دلپسند پیدا کرده است . وقتی در بازار همراه ما راه می رود ما در هیکل و هیبت او هیچ چیزی برای افتخار کردن پیدا نمی کنیم و سعی می کنیم با فاصله از او حرکت کنیم . ای استاد بزرگ از طرف ما از این پیرمرد بپرسید ما به چه چیز او به عنوان پدر و همسر افتخار کنیم و چرا باید او را تحمل کنیم !؟ “
داستان کوتاه محبوب تر از پیامبر خدا
وقتی حضرت عیسی علیه السلام از خداونددر خواست کرد کسی را به او نشان دهد که نزد خدا محبوب تر از او باشد، خداوند عیسی را به پیرزنی که در کنار دریا زندگی می کرد راهنمایی نمود. وقتی عیسی علیه السلام به سراغ آن خانم آمد، دید در خرابه ای زندگی می کند وبا بدنی فلج و چشمانی نابینا در گوشه ای رها شده است. وقتی حضرت عیسی علیه السلام جلوتر رفت ودقّت کرد، دید پیرزن مشغول ذکری است:
« الحَمدُ للهِ المُنعِمِ المُفضِلِ المُجمِلِ المُکرِمِ»
خدایا شکرت که نعمت دادی، کرم کردی، زیبایی دادی، کرامت دادی.
داستان کوتاه قانون بازگشت، نگرشت را تغییر بده، جوان ثروتمند و پند عارف
داستان کوتاه و خواندنی نگرشت را تغییر بده
میگویند در کشور ژاپن مرد میلیونری زندگی میکرد که از درد چشم خواب بچشم نداشت و برای مداوای چشم دردش انواع قرصها و آمپولها را بخود تزریق کرده بود اما نتیجه چندانی نگرفته بود. وی پس از مشاوره فراوان با پزشکان و متخصصان زیاد درمان درد خود را مراجعه به یک راهب مقدس و شناخته شده میبیند.
وی به راهب مراجعه میکند و راهب نیز پس از معاینه وی به او پیشنهاد کرد ….
که مدتی به هیچ رنگی بجز رنگ سبز نگاه نکند.وی پس از بازگشت از نزد راهب به تمام مستخدمین خود دستور میدهد با خرید بشکه های رنگ سبز تمام خانه را با سبز رنگ آمیزی کند . همینطور تمام اسباب و اثاثیه خانه را با همین رنگ عوض میکند. پس از مدتی رنگ ماشین ، ست لباس اعضای خانواده و مستخدمین و هر آنچه به چشم می آید را به رنگ سبز و ترکیبات آن تغییر میدهد و البته چشم دردش هم تسکین می یابد.