داستان آموزنده جدید, داستان بسیار زیبا, داستان جالب, داستان جدید

داستان آموزنده جدید,داستان بسیار زیبا,داستان جالب,داستان جدید

داستان آموزنده جدید, داستان بسیار زیبا, داستان جالب, داستان جدید

داستان آموزنده جدید,داستان بسیار زیبا,داستان جالب,داستان جدید

داستان کوتاه بشنو

داستان کوتاه بشنو
امروز صبح که بیدار شدی ، نگاهت می کردم... و امیدوار بودم که با من حرف بزنی ، حتی برای چند کلمه... نظرم را بپرسی یا برای اتفاق خوبی که دیروز در زندگی ات افتاد ، از من تشکر کنی... اما متوجه شدم که خیلی مشغولی ، مشغول انتخاب لباسی که می خواستی بپوشی... وقتی داشتی این طرف و آن طرف می دویدی تا حاضر شوی فکر می کردم چند دقیقه ای وقت داری که بایستی و به من بگوی : سلام...
اما تو خیلی مشغول بودی... یک بار مجبور شدی منتظر بشوی و برای مدت یک ربع کاری نداشتی....جز آنکه روی یک صندلی بنشینی. بعد دیدمت که از جا پریدی . خیال کردم می خواهی با من صحبت کنی... اما به طرف تلفن دویدی و در عوض به دوستت تلفن کردی تا از آخرین شایعات با خبر شوی...
تمام روز با صبوری منتظر بودم... با اون همه کارهای مختلف گمان می کنم که اصلا وقت نداشتی با من حرف بزنی ...
متوجه شدم قبل از نهار هی دور و برت را نگاه می کنی ، شاید چون خجالت می کشیدی که با من حرف بزنی، سرت را به سوی من خم نکردی... 
ادامه مطلب ...