داستان آموزنده جدید, داستان بسیار زیبا, داستان جالب, داستان جدید

داستان آموزنده جدید,داستان بسیار زیبا,داستان جالب,داستان جدید

داستان آموزنده جدید, داستان بسیار زیبا, داستان جالب, داستان جدید

داستان آموزنده جدید,داستان بسیار زیبا,داستان جالب,داستان جدید

ریشه ضرب المثل آب از سر چشمه گل آلود است

ریشه ضرب المثل آب از سر چشمه گل آلود استریشه ضرب المثل آب از سر چشمه گل آلود است
Proverbs root of the source water is muddy

آب از سرچشمه گل آلود است

مصداق بی کفایتی و تدبیر نادرست شخصی که در رأس آن امور است سرچشمه می گیرد

چرا که تا آب از سرچشمه گل آلود نباشد تیرگی به آن نمی گذرد و زلالی و روانی آن حفظ می شود

ضرب المثل آب از سرچشمه گل آلود است از زبان بیگانه به فارسی ترجمه شده است

خلفای اموی جمعا ١۴ نفر بوده اند که ازسال ۴١ تا ١٣۶ هجری درسرزمین پهناور اسلامی خلافت کرده اند

در میان ایشان هیچ یک در مقام فضیلت و تقوی همتای خلیفه ی هشتم، عمر بن عبداعزیز، نبوده است

این خلیفه تعالیم اسلامی را تمام و کمال اجراء می کرده است

دوران کوتاه خلافتش توام با عدل و داد بود و بدون تکلف و تجمل زندگی می کرد

روزی این خلیفه از عربی شامی پرسید :

عاملان من در دیار شما چه می کنند و رفتارشان چه گونه است ؟

عرب شامی با تبسمی رندانه جواب داد :  ادامه مطلب ...

داستان ضرب المثل ها ، ضرب المثل صد رحمت به دزد سرگردنه

داستان ضرب المثل ها ، ضرب المثل صد رحمت به دزد سرگردنه

حکایت داستان و ریشه ضرب المثل صد رحمت به دزد سرگردنه

در روزگار قدیم ، جز چارپایان وسیله ای برای سفر کردن وجود نداشت و راه ها پر از خطر بود. مردم به صورت کاروان به سفر می رفتند تا بتوانند با راهزن ها مقابله کنند.

یک روز دو نفر که از کاروان جا مانده بودند، تصمیم گرفتند منتظر کاروان بعدی نشوند و خودشان به سفری که بایستی می رفتند، بروند. آن دو ترسی از دزدان سر گردنه، یعنی همان دزدهایی که در پیچ و خم راه ها اموال مسافران را می دزدیدند، نداشتند.

زیرا چیزی همراه خود نداشتند که به درد دزدها بخورد نه پول داشتند، نه جنس، نه اسب و الاغ. پیاده راه افتادند و رفتند و رفتند تا به اولین پیچ یک گردنه ی پر پیچ و خم رسیدند. پیچ اول گردنه را پشت سر گذاشتند اما سر پیچ دوم بود یا سوم که دزدها از کمین گاه بیرون آمدند و راه را بر مسافران بی چیز و بینوا بستند.

یکی از آن ها رو کرد به رئیس دزدها و گفت: «می بینید که ما چیزی نداریم. رهایمان کنید تا پای پیاده برویم و به شهر خودمان برسیم.»

دزدها نگاهی به سراپای آن ها انداختند. وقتی دیدند واقعاً چیزی ندارند، گفتند: «ای بخشکی شانس!» و آن ها را رها کردند. 

ادامه مطلب ...