ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
هنگامی که یک نفر گرفتار مصیبتی شده
و روی ندانم کاری مصیبت تازه ای هم برای خودش فراهم می کند این مثل را می گویند.
یک قوزی بود که خیلی غصه می خورد که چرا قوز دارد؟
یک شب مهتابی از خواب بیدار شد خیال کرد سحر شده، بلند شد رفت حمام.
از سر تون حمام که رد شد صدای ساز و آواز به گوشش خورد.
اعتنا نکرد و رفت تو. سر بینه که داشت لخت می شد حمامی را خوب نگاه نکرد و ملتفت نشد که سر بینه نشسته.
وارد گرم خانه که شد دید جماعتی بزن و بکوب دارند
و مثل اینکه عروسی داشته باشند می زنند و می رقصند.
او هم بنا کرد به آواز خواندن و رقصیدن و خوشحالی کردن.
درضمن اینکه می رقصید دید پاهای آنها سم دارد. آن وقت بود فهمید که آنها از ما بهتران هستند.
اگر چه خیلی ترسید اما خودش را به خدا سپرد و به روی آنها هم نیاورد.
از ما بهتران هم که داشتند می زدند و می رقصیدند فهمیدند که او از خودشان نیست
ولی از رفتارش خوششان آمد و قوزش را برداشتند.
فردا رفیقش که او هم قوزی بود از او پرسید : «تو چکار کردی که قوزت صاف شد؟»
او هم ماجرای آن شب را تعریف کرد. چند شب بعد رفیقش رفت حمام. دید باز حضرات آنجا جمع شده اند
خیال کرد که همین که برقصد از ما بهتران خوششان می آید.
وقتی که او شروع کرد به رقصیدن و آواز خواندن و خوشحالی کردن،
از ما بهتران که آن شب عزادار بودند اوقاتشان تلخ شد.
قوز آن بابا را آوردند گذاشتند بالای قوزش آن وقت بود که فهمید کار بی مورد کرده، گفت :
«ای وای دیدی که چه به روزم شد، قوزی بالای قوزم شد !»