داستان آموزنده جدید, داستان بسیار زیبا, داستان جالب, داستان جدید

داستان آموزنده جدید,داستان بسیار زیبا,داستان جالب,داستان جدید

داستان آموزنده جدید, داستان بسیار زیبا, داستان جالب, داستان جدید

داستان آموزنده جدید,داستان بسیار زیبا,داستان جالب,داستان جدید

داستان کوتاه پادشاه جوان و عارف پیر, داستان کوتاه تدبیر خداوند,

داستان کوتاه پادشاه جوان و عارف پیر, داستان کوتاه تدبیر خداوند, داستان کوتاه خرید بهشت

داستان کوتاه پادشاه جوان و عارف پیر

روزی عارف پیری با مریدانش از کنار قصر پادشاه گذر میکرد. شاه که در ایوان کاخش مشغول به تماشا
بود، او را دید و بسرعت به نگهبانانش دستور داد تا استاد پیر را به قصر آورند
عارف به حضور شاه شرفیاب شد. شاه ضمن تشکر از او خواست که نکته ای آموزنده به شاهزاده
جوان بیاموزد مگر در آینده او تاثیر گذار شود. استاد دستش را به داخل کیسه فرو برد و سه عروسک
از آن بیرون آورد و به شاهزاده عرضه نمود و گفت: بیا اینان دوستان تو هستند، اوقاتت را با آنهاسپری کن.
شاهزاده با تمسخر گفت: من که دختر نیستم با عروسک بازی کنم! عارف اولین عروسک را برداشته و تکه نخی را از یکی از گوشهای آن عبور داد که بلافاصله از گوش دیگر خارج شد. 

ادامه مطلب ...

داستان کوتاه خرید بهشت، هوشمندانه سوال کنید،مادر …، اشتباه فرشتگ

داستان کوتاه خرید بهشت، هوشمندانه سوال کنید،مادر …، اشتباه فرشتگان

داستان کوتاه خرید بهشت http://www.pic.iran-forum.ir/images/sz71ok8z3pirv92l9g.jpg

بهلول هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می آمد. در ساحل می نشست و به آب نگاه می کرد.
پاکی و طراوت آب، غصه هایش را می شست. اگر بیکار بود همانجا می نشست و مثل بچه ها گِل بازی می کرد.
آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه می ساخت.
جلوی خانه باغچه ایی درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت.
ناگهان صدای پایی شنید برگشت و نگاه کرد. زبیده خاتون (همسر خلیفه)
با یکی از خدمتکارانش به طرف او آمد. به کارش ادامه داد. همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و گفت:
- بهلول، چه می سازی؟
بهلول با لحنی جدی گفت:
- بهشت می سازم. 

ادامه مطلب ...