ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
داستان کوتاه تاجر و باغ زیبا
مردی تاجر در حیاط قصرش انواع مختلف درختان و گیاهان و گلها را کاشته
و باغ بسیار زیبایی را به وجود آورده بود.
هر روز بزرگترین سرگرمی و تفریح او گردش در باغ و لذت بردن از گل و گیاهان آن بود.
تا این که یک روز به سفر رفت. در بازگشت، در اولین فرصت به دیدن باغش رفت.
اما با دیدن آنجا، سر جایش خشکش زد…
تمام درختان و گیاهان در حال خشک شدن بودند ،
رو به درخت صنوبر که پیش از این بسیار سر سبز بود، کرد و از او پرسید که چه اتفاقی افتاده است؟
درخت به او پاسخ داد: من به درخت سیب نگاه می کردم و باخودم گفتم که من هرگز نمی توانم مثل او چنین میوه هایی زیبایی بار بیاورم و با این فکر چنان احساس نارحتی کردم که شروع به خشک شدن کردم…
مرد بازرگان به نزدیک درخت سیب رفت، اما او نیز خشک شده بود…!
علت را پرسید و درخت سیب پاسخ داد: با نگاه به گل سرخ و احساس بوی خوش آن، به خودم گفتم که من هرگز چنین بوی خوشی از خود متصاعد نخواهم کرد و با این فکر شروع به خشک شدن کردم.
از آنجایی که بوته ی یک گل سرخ نیز خشک شده بود علت آن پرسیده شد، او چنین پاسخ داد: من حسرت درخت افرا را خوردم، چرا که من در پاییز نمی توانم گل بدهم. پس از خودم نا امید شدم و آهی بلند کشیدم. همین که این فکر به ذهنم خطور کرد، شروع به خشک شدن کردم.
مرد در ادامه ی گردش خود در باغ متوجه گل بسیار زیبایی شد که در گوشه ای از باغ روییده بود.
علت شادابی اش را جویا شد. گل چنین پاسخ داد: ابتدا من هم شروع به خشک شدن کردم، چرا که هرگز عظمت درخت صنوبر را که در تمام طول سال سر سبزی خود را حفظ می کرد نداشتم، و از لطافت و خوش بویی گل سرخ نیز برخوردار نبودم، با خودم گفتم: اگر مرد تاجر که این قدر ثروتمند، قدرتمند و عاقل است و این باغ به این زیبایی را پرورش داده است می خواست چیزی دیگری جای من پرورش دهد، حتماً این کار را می کرد. بنابراین اگر او مرا پرورش داده است، حتماً می خواسته است که من وجود داشته باشم. پس از آن لحظه به بعد تصمیم گرفتم تا آنجا که می توانم زیباترین موجود باشم…
دنیا آنقدر وسیع هست که برای همه مخلوقات جایی باشد
پس به جای آنکه جای کسی را بگیریم تلاش کنیم جای واقعی خود را بیابیم
(چارلی چاپلین)
خیلی خوشم اومد واقعاازبعضی دختراشنیدم خیلی دوستدارن پسرباشن وحسرت میخورن اماقدراینکه خداهم بهشون نعمت زیبایی لطافت وپاکی وحیاداده فراترازاینه که ازجنسیتشون ناراضی باشن
بایدووظیفمونه تحت هرشرایطی ازخدامجکرباشیم
ممنون ازمطلبتون..اگه باتبادل لینک موافقیدخبرم کنید....بازم مرسی..
ممنون
اااااااااااااااااااایییییییییییییییییووووووووووووللللللللللللللللل
عالی آموزنده بود. تشکر
سلام!!!!
همین امروز لینکت کردم چون وبلاگتودوستداشتم
دوست دارم به منم سربزنی
اگه خوشت اومد لینکم کنی
باییییییی محسن جون!!!!!!!!!
شروندهداش محسن جون فاطیمام
فکر کردم لینکت کردم
اما نشد چون
عضو بلاگ اسکایی
ببخشید
بایییییی!!!!!!!![:S031
عالی بود ممنون!
قشنگ بودن. به وبلاگ ما هم سر بزنید gholamian2.blogfa
سلام وب خوب جالب ،پر محتوا داری واقعان دستت درد نکند
در صورتی که تمایل به تبادل لینک داشته باشید حاضرم با هم تبادل لینک داشته باشیم http://maher1.blogfa.com/
داستانهای کوتاه اما اموزنده
داستان زیبایی بود
سلام محسن خسته نباشید طرح استخدام وبلاگ نویس شروع شد
ممنون
ali bodبه وب منم سری بزن
مسخره
aliye kheyli ghashange
کسی حق نداره به این داستان مسخره بگویدچون خیلی هم خوب بود .افرین به تو محسن