گریه دروغین را به اشک تمساح تعبیر کرده اند.
خاصه گریه و اشکی که نه از باب دلسوزی، بلکه از رهگذر ریا و تلدیس باشد،
تا بدان وسیله مقصود حاصل آید و سو نیت گریه کننده جامه عمل بپوشد.
سابقا معتقد بودند که غذا و خوراک تمساح به وسیله اشک چشم تامین می شود.
بدین طریق که هنگام گرسنگی به ساحل می رود و
مانند جسد بی جانی ساعت ها متمادی بر روی شکم دراز می کشد.
در این موقع اشک لزج و مسموم کننده ای از چشمانش خارج می شود
که حیوانات و حشرات هوایی به طمع تغذیه بر روی آن می نشینند.
پیداست که سموم اشک تمساح آنها را از پای در می آورد. ادامه مطلب ...
داستان کوتاه مار را چگونه باید نوشت؟
روستایی
بود دور افتاده که مردم ساده دل و بی سوادی در آن سکونت داشتند. مردی شیاد
از ساده لوحی آنان استفاده کرده و بر آنان به نوعی حکومت می کرد. برحسب
اتفاق گذر یک معلم به آن روستا افتاد و متوجه دغلکاری های شیاد شد و او را
نصیحت کرد که از اغفال مردم دست بردارد و گرنه او را رسوا می کند. اما مرد
شیاد نپذیرفت. بعد از اتمام حجت٬ معلم با مردم روستا از فریبکاری های شیاد
سخن گفت و نسبت به حقه های او هشدار داد. بعد از کلی مشاجره بین معلم و
شیاد قرار بر این شد که فردا در میدان روستا معلم و مرد شیاد مسابقه بدهند
تا معلوم شود کدامیک باسواد و کدامیک بی سواد هستند. در روز موعود همه مردم
روستا در میدان ده گرد آمده بودند تا ببینند آخر کار، چه می شود.
شیاد به معلم گفت: بنویس «مار»
معلم نوشت: مار
ادامه مطلب ...
داستان دیوانه هستم اما احمق نیستم…
مردی در هنگام رانندگی، درست جلوی حیاط یک تیمارستان پنچر شد و مجبورشد همان جا به تعویض لاستیک بپردازد.
هنگامی
که سرگرم این کار بود، ماشین دیگری به سرعت از روی مهره های چرخ که در
کنار ماشین بودند گذشت و آن ها را به درون جوی آب انداخت و آب مهره ها را
برد.
مرد حیران مانده بود که چه کار کند.
تصمیم گرفت که ماشینش را همان جا رها کند و برای خرید مهره چرخ برود.
در این حین، یکی از دیوانه ها که از پشت نرده های حیاط تیمارستان نظاره گر این ماجرا بود، او را صدا زد و گفت:
داستان باز هم تو را میخواهم
روزی
پسری خوشچهره در حال چت کردن با یک دختر بود. پس از گذشت دو ماه، پسر
علاقه بسیاری نسبت به او پیدا کرد. اما دختر به او گفت: «میخواهم رازی را
به تو بگویم.»
پسر گفت: «گوش میکنم.»
دختر گفت: «پیتر من میخواستم
همان اول این مساله را با تو در میان بگذارم اما نمیدانم چرا همان اول
نگفتم، راستش را بخواهی من از همان کودکی فلج بودم و هیچوقت آنطور که باید
خوش قیافه نبودم. بابت این دو ماه واقعاً از تو عذر میخواهم.»
پیتر گفت: «مشکلی نیست.»
دختر پرسید: «یعنی تو الان ناراحت نیستی؟»
پیتر
گفت: «ناراحت از این نیستم که دختری که تمام اخلاقیاتش با من میخواند فلج
است. از این ناراحتم که چرا همان اول با من رو راست نبود. اما مشکلی نیست
من باز هم تو را میخواهم.»
دختر با تعجب گفت: «یعنی تو باز هم میخواهی با من ازدواج کنی؟»
پیتر در کمال آرامش و با لبخندی که پشت تلفن داشت گفت: «آره عشق من.»
دختر پرسید: «مطمئنی پیتر؟»
پیتر گفت: «آره و همین امروز هم میخواهم تو را ببینم.»
ادامه مطلب ...
سه میهمان ناخوانده ...
زنی هنگام بیرون آمدن از خانه، سه پیرمرد با ریش های بلند سفید را دید که جلوی در نشسته اند.
زن گفت: هر چه فکر می کنم شما را نمی شناسم؛ اما باید گرسنه باشید. لطفا" بیایید تو و چیزی بخورید.
آنها پرسیدند: آیا همسرت در خانه است؟
زن گفت: نه.
آنها گفتند: پس ما نمی توانیم بیاییم.
غروب، وقتی مرد به خانه آمد، زنش برای او تعریف کرد که چه اتفاقی افتاده است.
مرد گفت: برو به آنها بگو من خانه هستم و دعوتشان کن.
زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. اما آنها گفتند: ما نمی توانیم باهمدیگر وارد خانه بشویم.
زن پرسید: چرا؟
داستان برو کشکتو بساب
میگویند
روزی مرد کشک سابی نزد شیخ بهائی رفت و از بیکاری و درماندگی شکوه نمود و
از او خواست تا اسم اعظم را به او بیاموزد، چون شنیده بود کسی که اسم اعظم
را بداند درمانده نشود و به تمام آرزوهایش برسد.
شیخ مدتی او
را سر گرداند و بعد به او میگوید اسم اعظم از اسرار خلقت است و نباید دست
نااهل بیافتد و ریاضت لازم دارد و برای این کار به او دستور پختن فرنی را
یاد میدهد و میگوید آن را پخته و بفروشد بصورتی که نه شاگرد بیاورد و نه
دستور پخت را به کسی یاد دهد.
مرد کشک ساب میرود و پاتیل و
پیاله ای میخرد شروع به پختن و فروختن فرنی میکند و چون کار و بارش رواج
میگیرد طمع کرده و شاگردی میگیرد و کار پختن را به او میسپارد. بعد از
مدتی شاگرد میرود بالا دست مرد کشک ساب دکانی باز میکند و مشغول فرنی
فروشی میشود به طوری که کار مرد کشک ساب کساد میشود.
ادامه مطلب ...
امت
فاکس، نویسنده و فیلسوف معاصر، هنگامی که برای نخستین بار به آمریکا رفته
بود برای صرف غذا به رستورانی رفت. او که تا آن زمان، هرگز به چنین
رستورانی نرفته بود در گوشه ای به انتظار نشست با این نیت که از او پذیرایی
شود. اما هر چه لحظات بیشتری سپری می شد ناشکیبایی او از اینکه می دید
پیشخدمت ها کوچکترین توجهی به او ندارند، شدت گرفت. از همه بدتر اینکه
مشاهده می کرد کسانی پس از او وارد شده بودند و در مقابل بشقاب های پر از
غذا نشسته و مشغول خوردن بودند.
او با ناراحتی به مردی که بر سر میز
مجاور نشسته بود نزدیک شد و گفت: «من حدود بیست دقیقه است که در اینجا
نشسته ام بدون آنکه کسی کوچکترین توجهی به من نشان دهد. حالا می بینم شما
که پنج دقیقه پیش وارد شدید با بشقابی پر از غذا در مقابلتان اینجا نشسته
اید! موضوع چیست؟ مردم این کشور چگونه پذیرایی می شوند؟»
مرد با تعجب
گفت: «ولی اینجا سلف سرویس است.» سپس به قسمت انتهایی رستوران جایی که
غذاها به مقدار فراوان چیده شده بود، اشاره کرد و ادامه داد: «به آنجا
بروید، یک سینی بردارید و هر چه می خواهید، انتخاب کنید، پول آن را
بپردازید، بعد اینجا بنشینید و آن را میل کنید!»
ادامه مطلب ...