هر وقت روستایی ساده دلی بنشیند و «خیال پلو» بپزد و آرزوهای دور و دراز ببافد حاضران این مثل را می زنند.
می گویند یک روز زنی که شغلش ماست فروشی بود،
ظرف ماستش را رو سرش گذاشته بود و برای فروختن به شهر می برد.
در راه با خودش فکر کرد که «ماست را می فروشم و از قیمت آن چند تا تخم مرغ میخرم.
تخم مرغ ها را زیر مرغ همسایه میذارم تا جوجه بشه. جوجه ها که مرغ شدند می فروشم
و از قیمت آن گوسفند می خرم. کم کم گوسفندهام زیاد میشه،
یک روز میان چوپون من و چوپون کدخدا زد و خورد میشه
کدخدا مرا میخواد و از من میپرسه : چرا چوپون تو چوپون مرا زده؟ ادامه مطلب ...
برای پختن پلو به مقدار زیاد از قابلمه های بزرگی به نام دیگ استفاده می کنند.
و از قاشق های بزرگی بنام کفگیر برای هم زدن و کشیدن پلو استفاده می شود .
در زمانهای قدیم که مردم نذر می کردند و غذا می پختن ،
مردم برای گرفتن غذای نذری صف می کشیدند .
از آنجا که جنس کفگیرها فلزی بود وقتی به دیگ می خورد صدا می داد .
هنگامی که غذا در حال تمام شدند بود و پلو به انتها میرسید
این کفگیر در اثر برخورد به دیگ صدا می داد ادامه مطلب ...
هنگامی که کسی زیاد تنبلی کند و یا کج و معوج بنشیند و یا لم بدهد، به او می گویند: مگه تنبلخونه شاه عباسه؟
امروز به ریشه یابی این مثل عامیانه می پردازیم.
شاه عباس کبیریک روز گفت: خدا را شکر! همه اصناف در مملکت ایران به نوایی رسیده اند
و هیچ کس نیست که بدون درآمد باشد.
سپس خطاب به مشاوران خود گفت: همین طور است؟ همه سخن شاه را تایید کردند.
از نمایندگان اصناف پرسید،
آن ها هم بر حرف شاه صحه گذاشتند و از تلـاش های شاه در آبادانی مملکت تعریف کردند.
اما وزیر عرض کرد: قربانتان بشوم، فقط تنبل ها هستند که سرشان بی کلـاه مانده.
شاه بلـافاصله دستورداد تا تنبلخانه ای در اصفهان تاسیس شود و به امور تنبلها بپردازد.
بودجه ای نیز به این کار اختصاص داده شد.کلنگ تنبل خانه بر زمین زده شد
و تنبل خانه مجللی و باشکوهی تاسیس شد. تنبل ها از سرتاسر مملکت را در آن جای گرفتند
و زندگیشان از بودجه دولتی تامین شد. تعرفه بودجه تنبل خانه روز به روز بیشتر می شد،
شاه گفت: این همه پول برای تنبل خانه؟
عرض کردند: بله. تعداد تنبلها زیاد شده و هر روز هم بیشتر از دیروز می شود!
شاه به صورت سرزده و با لباس مبدل به صورت ناشناس از تنبلخانه بازدید کرد.
دید تنبلها از در و دیوار بالـا می روند و جای سوزن انداختن نیست.
شاه خودش را معرفی کرد. هرچه گفتند: شاه آمده، فایده ای نداشت،
آن قدر شلوغ بود که شاه هم نمی توانست داخل بشود. ادامه مطلب ...
زیرآب، در خانه های قدیمی تا کمتر از صد سال پیش که لوله کشی آب تصفیه شده نبود معنی داشت.
زیرآب در انتهای مخزن آب خانه ها بوده که برای خالی کردن آب، آن را باز میکردند.
این زیرآب به چاهی راه داشت و روش باز کردن زیرآب این بود که کسی درون حوض میرفت و زیرآب را باز میکرد
تا لجن ته حوض از زیرآب به چاه برود و آب پاکیزه شود.
در همان زمان وقتی با کسی دشمنی داشتند.
برای اینکه به او ضربه بزنند زیرآب حوض خانه اش را باز میکردند تا همه آب تمیزی را که در حوض دارد از دست بدهد.
صاحب خانه وقتی خبردار میشد خیلی ناراحت میشد چون بی آب میماند. ادامه مطلب ...
اصطلـاح ماست هایشان را کیسه کردند کنایه از :
جا خوردن، ترسیدن، از تهدید کسی غلاف کردن و دم در کشیدن و یا دست از کار خود برداشتن است.
ژنرال کریم خان ملقب به مختارالسلطنه سردار منصوب ناصرالدین شاه قاجار بود.
گدایان و بیکاره ها در زمان حکومت مختارالسلطنه به سبب گرانی و نابسامانی شهر ضمن عبور از کنار دکانها چیزی برمی داشتند
و به اصطلاح ناخونک می زدند.
مختارالسطنه برای جلوگیری از این بی نظمی دستور داد
گوش چند نفر از گدایان را با میخ به درخت در کوچه ها و خیابان های تهران میخکوب کردند
و بدین وسیله از آنها رفع مزاحمت شد.
روزی به مختارالسلطنه اطلاع دادند که نرخ ماست در تهران خیلی گران شده است.
مختارالسلطنه ماست فروشان را از گرانفروشی برحذر داشت. ادامه مطلب ...
عروس خودپسندی ، آشپزی بلد نبود و نزد مادرشوهرش زندگی می کرد .
مادرشوهر پخت و پز را بعهده داشت . یک روز مادرشوهر مریض شد و از قضا آن روز مهمان داشتند .
عروس می خواست پلو بپزد ولی بلد نبود ، پیش خودش فکر کرد
اگر از کسی نپرسد پلویش خراب می شود و اگر از مادر شوهرش بپرسد
آبرویش می رود و او را سرزنش می کند.
پیش مادر شوهرش رفت و سعی کرد طوری سوال کند که او متوجه نشود که بلد نیست آشپزی کند.
از مادرشوهر پرسید : چند پیمانه برنج بپزم که نه کم باشد ، نه زیاد ؟
مادر شوهر جواب سوال را داد و پرسید : پختن آنرا بلدی ؟
عروس گفت : اختیار دارید تا حالا هزار بار پلو پخته ام. ولی اگر شما هم بفرمائید بهتر است.
مادرشوهر گفت : اول برنج را خوب باید پاک کنی
عروس گفت : میدانم
مادرشوهر گفت : بعد دو بار آنرا می شویی و می گذاری تا چند ساعت در آب بماند.
عروس گفت : میدانم ادامه مطلب ...
در نور کم غروب، زن سالخورده ای را دید که در کنار جاده درمانده ،منتظر بود
در آن نور کم متوجه شد که او نیاز به کمک دارد
جلوی مرسدس زن ایستاد و از اتومبیلش پیاده شد
در این یک ساعت گذشته هیچ کس نایستاده بود تا کمکش کند
زن به خود گفت مبادا این مرد بخواهد به من صدمه ای بزند؟
ظاهرش که بی خطر نبود فقیر و گرسنه هم به نظر می رسید
مرد زن را که در بیرون از ماشینیش در سرما ایستاده بود دید و متوجه آثار ترس در او شد
گفت: خانم من آماده ام به شما کمک کنم بهتر است شما بروید داخل اتومبیل که گرمتر است
ضمنا” اسم من برایان آندرسون است
فقط لاستیک اتومبیلش پنچر شده بود اما همین هم برای یک زن سالخورده مصیبت محسوب می شد
برایان در مدت کوتاهی لاستیک را عوض کرد
زن گفت اهل سنتلوئیس است و عبوری از آنجا می گذشته است
تشکر زبانی برای کمک آن مرد کافی نبود از او پرسید که چه مبلغ بپردازد
هر مبلغی می گفت می پرداخت چون اگر او کمکش نمی کرد
هر اتفاقی ممکن بود بیفتد برایان معمولا برای دستمزدش تامل نمی کرد
اما این بار برای مزد نکرده بود برای کمک به یک نیازمند کرده بود
و البته در گذشته افراد زیادی هم به او کمک کرده بودند . ادامه مطلب ...
فواره چون بلند شد سرنگون شود…
یعنی هر صعودی یه سقوطی داره…
که البته باید فقط در مادیات اینطور باشد… صعود معنویات سقوط نداره…
اما گفته اند که خاندان برمک خاندانی ایرانی بودند که در دربار عباسیان نفوذ فراوان داشتند
و تعدادی ازآنها وزرای خلفای عباسی بودند.
جعفر برمکی حتی با هارون الرشید دوستی فوق العاده نزدیک داشت…
روزی که به باغی رفته بودند هارون هوس سیب کرد…
و به جعفر گفت برایم سیب بچین… جعفر دور و بر رو نگاه کرد
و چیزی که بتونه زیر پاش بذاره و بالـا بره پیدا نکرد…
هارون گفت بیا پا روی شونه ی من بذار و بالـا برو…
جعفر این کارو کرد و سیبی چید و با هارون خوردند و خوششان آمد…
هارون به باغبان گفت برای پرورش این باغ قشنگ از من چیزی بخواه…
باغبان که از برمکیان بود گفت
قربان می خواهم که دست خطی به من بدهید که من از خاندان برمک نیستم…
همه تعجب کردند اما به هر حال هارون این دستخط را به باغبان داد…
بعدها که هارون از نفوذ برمکیان در حکومتش خیلی ترسیده بود ادامه مطلب ...
خروسی بود بال و پرش رنگ طلـا ، انگاری پیرهنی از طلـا، به تن کرده بود ، تاج قرمز سرش مثل تاج شاهان خودنمایی می کرد .
خروس ما اینقدر قشنگ بود که اونو خروس زری پیرهن پری صدا می کردند .
خروس از بس مغرور و خوش باور بود همیشه بلـا سرش می آمد، برای همین
سگ همیشه مواظبش بود تا اتفاقی برای اون نیافته
یک روز سگ آمد پیش خروس زری پیرهن پری ،
بهش گفت : خروس زری جون .
خروسه گفت : جون خروس زری
سگ گفت : پیرهن پری جون
خروس : جون پیرهن پری
سگ : می خوام برم به کوه دشت ، برو تو لـانه ، نکنه بازم گول بخوری ، درو روی کسی باز نکنی؟
خروس گفت : خیالت جمع باشه ، من مواظب خودم هستم . ادامه مطلب ...
روزی ملا نصرالدین به یک مهمانی رفت و لباس کهنه ای به تن داشت .
صاحبخانه با داد و فریاد او را از خانه بیرون کرد .
او به منزل رفت و از همسایه خود ، لباسی گرانبها به امانت گرفت
و آنرا به تن کرد و دوباره به همان میهمانی رفت .
این بار صاحبخانه با روی خوش جلو آمد و به او خوش آمد گفت
و او را در محلی خوب نشاند و برایش سفره ای از غذاهای رنگین پهن کرد .
ملا از این رفتار خنده اش گرفت ادامه مطلب ...