داستان زیبای آلزایمر مادر
چمدونش را بسته بودیم ،
با خانه سالمندان هم هماهنگ شده بود
کلا یک ساک داشت با یه قرآن کوچک،
کمی نون روغنی، آبنات، کشمش
چیزهایی شیرین، برای شروع آشنایی …
گفت: “مادر جون، من که چیز زیادی نمیخورم
یک گوشه هم که نشستم
نمیشه بمونم، دلم واسه نوه هام تنگ میشه!”
گفتم: “مادر من دیر میشه، چادرتون هم آماده ست، منتظرن.”
گفت: “کیا منتظرن؟ اونا که اصلا منو نمیشناسن!
آخه اون جا مادرجون، آدم دق میکنه ها،
من که اینجا به کسی کار ندارم
اصلا، اوم، دیگه حرف نمی زنم. خوبه؟ حالا میشه بمونم؟”
گفتم: “آخه مادر من، شما داری آلزایمر می گیری
همه چیزو فراموش می کنی!”
گفت: “مادر جون، این چیزی که اسمش سخته رو من گرفتم، قبول!
اما تو چی؟ تو چرا همه چیزو فراموش کردی دخترم؟!”
خجالت کشیدم …! حقیقت داشت، همه کودکی و جوونیم
و تمام عشق و مهری را که نثارم کرده بود، فراموش کرده بودم.
ادامه مطلب ...
داستان آموزنده شکست غیر ممکن
مدرسهی کوچک روستایی بود که
بهوسیلهی بخاری زغالی قدیمی، گرم میشد. پسرکی موظف بود هر روز زودتر از
همه به مدرسه بیاید و بخاری را روشن کند تا قبل از ورود معلم و
همکلاسیهایش، کلاس گرم شود. روزی، وقتی شاگردان وارد محوطهی مدرسه شدند،
دیدند مدرسه در میان شعلههای آتش میسوزد. آنان بدن نیمه بیهوش همکلاسی
خود را که دیگر رمقی در او باقی نمانده بود، پیدا کردند و بیدرنگ به
بیمارستان رساندند.
پسرک
با بدنی سوخته و نیمه جان روی تخت بیمارستان دراز کشیده بود ، که ناگهان
شنید دکتر به مادرش میگفت: «هیچ امیدی به زنده ماندن پسرتان نیست، چون
شعلههای آتش بهطور عمیق، بدنش را سوزانده و از بین برده است». اما پسرک
به هیچوجه نمیخواست بمیرد. او با توکل به خدا و طلب یاری از او تصمیم گرفت
تا تمام تلاش خود را برای زنده ماندن به کار بندد و زنده بماند و … چنین
هم شد.
او در مقابل چشمان حیرت زدهی دکتر به راستی زنده ماند و نمرد.
هنگامی که خطر مرگ از بالای سر او رد شد، پسرک دوباره شنید که دکتر به
مادرش میگفت: «طفلکی به خاطر قابل استفاده نبودن پاهایش، مجبور است تا آخر
عمر لنگلنگان راه برود».
پسرک بار دیگر تصمیم خود را گرفت. او به
هیچوجه نخواهد لنگید. او راه خواهد رفت، اما متاسفانه هیچ تحرکی در پاهای
او دیده نمیشد. بالاخره روزی فرا رسید که پسرک از بیمارستان مرخص شد.
مادرش هر روز پاهای کوچک او را میمالید، اما هیچ احساس و حرکتی در آنها به
چشم نمیخورد. با این حال، هیچ خللی در عزم و ارادهی پسرک وارد نشده بود و
همچنان قاطعانه عقیده داشت که روزی قادر به راه رفتن خواهد بود
ادامه مطلب ...
داستان جالب خلبانان نابینا
دو خلبان نابینا که هر دو عینکهای
تیره به چشم داشتند، در کنار سایر خدمه پرواز به سمت هواپیما آمدند، در
حالی که یکی از آنها عصایی سفید در دست داشت و دیگری به کمک یک سگ راهنما
حرکت میکرد .
زمانی
که دو خلبان وارد هواپیما شدند، صدای خنده ناگهانی مسافران فضا را پر کرد.
اما در کمال تعجب دو خلبان به سمت کابین پرواز رفته و پس از معرفی خود و
خدمه پرواز، اعلام مسیر و ساعت فرود هواپیما، از مسافران خواستند کمربندهای
خود را ببندند.
در همین حال، زمزمههای توام با ترس و خنده در میان
مسافران شروع شده و همه منتظر بودند، یک نفر از راه برسد و اعلام کند این
ماجرا فقط یک شوخی یا چیزی شبیه دوربین مخفی بوده است.
اما در کمال تعجب
و ترس آنها، هواپیما شروع به حرکت روی باند کرده و کم کم سرعت گرفت. هر
لحظه بر ترس مسافران افزوده میشد چرا که میدیدند هواپیما با سرعت به سوی
دریاچه کوچکی که در انتهای باند قرار دارد، میرود. هواپیما همچنان به مسیر
خود ادامه میداد و چرخهای آن به لبه دریاچه رسیده بود که مسافران از ترس
شروع به جیغ و فریاد کردند.
اما در این لحظه هواپیما ناگهان از زمین
برخاست و سپس همه چیز آرام آرام به حالت عادی بازگشته و آرامش در میان
مسافران برقرار شد. در همین هنگام در کابین خلبان، یکی از خلبانان به دیگری
گفت:
«یکی از همین روزها بالاخره مسافرها چند ثانیه دیرتر شروع به جیغ زدن میکنند و اون وقت کار همهمون تمومه ! »
ادامه مطلب ...
داستانهای کوتاه و آموزنده جدید
داستان کوتاه هدیه مادر
ﭘﺴﺮ 16 ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺯ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮﻟﺪ18 ﺳﺎﻟﮕﯿﻢ چی کاﺩﻭ ﻣﯿﮕﯿﺮﯼ؟
ﻣﺎﺩﺭﭘﺴﺮﻡ ﻫﻨﻮﺯ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﻮﻧﺪﻩ
ﭘﺴﺮ 17ﺳﺎﻟﻪ ﺷﺪ. ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺣﺎﻟﺶ ﺑﺪ ﺷﺪ،ﻣﺎﺩﺭ ﺍﻭ ﺭﺍﺑﻪ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺍﻧﺘﻘﺎﻝ ﺩﺍﺩ،ﺩﮐﺘﺮ ﮔﻔﺖ ﭘﺴﺮﺕﺑﯿﻤﺎﺭی قلبی ﺩﺍﺭﻩ .
ﭘﺴﺮ ﺍﺯ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﻣﺎمان ﻣﻦ ﻣﯿﻤﯿﺮﻡ …؟ ! ﻣﺎﺩﺭ ﻓﻘﻂ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩ .
ﭘﺴﺮ ﺗﺤﺖ ﺩﺭﻣﺎﻥ ﺑﻮﺩ، ﻫﻤﮥ ﻓﺎﻣﯿﻞ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮﻟﺪ 18 ﺳﺎﻟﮕﯽِ ﺍﺵ ﺗﺪﺍﺭﮎ ﺩﯾﺪﻧﺪ
ﻭﻗﺘﯽ ﭘﺴﺮ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺁﻣﺪ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻧﺎﻣﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺭﻭﯼ ﺗﺨﺘﺶ ﺑﻮﺩ ﺷﺪ …
ﭘﺴﺮﻡ ؛ ﺍﮔﺮ ﺍﯾﻦ ﻧﺎﻣﻪ ﺭﺍ ﻣﯿﺨﻮﺍﻧﯽ ﯾﻌﻨﯽ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﻋﺎﻟﯽ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺷﺪﻩ
ﯾﺎﺩﺗﻪ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﭘﺮﺳﯿﺪﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮﻟﺪﺕ ﭼﯽ ﮐﺎﺩﻭ ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ؟
ﻭ ﻣﻦ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﭼﻪ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﺑﺪﻡ !
ادامه مطلب ...
داستان زیبای مکالمه با خدا
این مطلب اولین بار در سال 2001 توسط
زنی به نام ریتا در وب سایت یک کلیسا قرار گرفت، این مطلب کوتاه به اندازه
ای تاثیر گذار و ساده بود ، که طی مدت 4 روز بیش از پانصد هزار نفر به سایت
کلیسا ی توسکالوسای ایالت آلاباما سر زدند. این مطلب کوتاه به زبان های
مختلف ترجمه شد و در سراسر دنیا انتشار پیدا کرد .
چه سوالاتی در ذهن داری که میخواهی بپرسی ؟
چه چیز بیش از همه شما را در مورد انسان متعجب می کند ؟
خدا پاسخ داد …
این که آنها از بودن در دوران کودکی ملول می شوند .
عجله دارند که زودتر بزرگ شوند و بعد حسرت دوران کودکی را می خورند .
این که سلامتی شان را صرف به دست آوردن پول می کنند.
و بعد پولشان را خرج حفظ سلامتی میکنند .
این که با نگرانی نسبت به آینده فکر میکنند .
زمان حال فراموش شان می شود .
آنچنان که دیگر نه در آینده زندگی میکنند و نه در حال .
این که چنان زندگی میکنند که گویی هرگز نخواهند مرد .
و آنچنان میمیرند که گویی هرگز زنده نبوده اند .
خداوند دست های مرا در دست گرفت و مدتی هر دو ساکت ماندیم .
بعد پرسیدم …
ادامه مطلب ...
حکایت پرخوری و عبادت
عابدی
را حکایت کنند که شبی دَه مَن طعام بخوردی و تا سحر ختمی در نماز بکردی،
صاحبدلی شنید و گفت: اگر نیم نانی بخوردی و بخُفتی، بسیار از این فاضل تر
بودی.
سعدی شکر سخن در این حکایت لطیف، از عابد
سطحی نگری سخن به میان آورده است که ساده لوحانه و بدون زمینه سازی مناسب،
در پی کسب فیوضات معنویست، غافل از اینکه پرخوری و شکم پروری را با پارسایی
و پرهیزکاری اجماعی نیست. انسانی که می خواهد درونش سرچشمه زلال و جوشان
حکمت الهی باشد و به گنجینه کمالات ارزشمند انسانی دست یابد، ناگزیر از
تحمل گرسنگی و رنج همدردی با هم نوعان است.
بی
شک اگر پُری شکم با کسب کمالات معنوی مغایرت نداشت و بدون تحمل گرسنگی،
انسان گنجینه کمالات را به دست می آورد، هیچ گاه در گفتارهای نغز و دل نشین
امامان معصوم علیهم السلام بدان تأکید نمی شد. رسول خدا صلی الله علیه و
آله فرمود: «شکم خود را از غذا سیر نکنید که نور معرفت را در دل های شما می
فشرد.»(2) امام علی علیه السلام نیز می فرماید: «سیری شکم، پارسایی را
نابود می کند.»(3) همو فرموده است: «سیری، همدم بدی برای پارسایی است».
ادامه مطلب ...
داستان زیبای دروغ های مادرم
داستان
من از زمان تولّدم شروع میشود. تنها فرزند خانواده بودم ، سخت فقیر بودیم
و تهیدست و هیچگاه غذا به اندازه کافی نداشتیم ، روزی قدری برنج به دست
آوردیم تا رفع گرسنگی کنیم ، مادرم سهم خودش را هم به من داد، یعنی از
بشقاب خودش به درون بشقاب من ریخت و گفت: “فرزندم برنج بخور، من گرسنه
نیستم.” و این اوّلین دروغی بود که به من گفت .
زمان گذشت و قدری بزرگ
تر شدم ، مادرم کارهای منزل را تمام میکرد و بعد برای صید ماهی به نهر
کوچکی که در کنار منزلمان بود می رفت ، مادرم دوست داشت من ماهی بخورم تا
رشد و نموّ خوبی داشته باشم ، یک دفعه توانست به فضل خداوند دو ماهی صید
کند ، به سرعت به خانه بازگشت و غذا را آماده کرد و دو ماهی را جلوی من
گذاشت ، شروع به خوردن ماهی کردم و اوّلی را تدریجاً خوردم ، مادرم ذرّات
گوشتی را که به استخوان و تیغ ماهی چسبیده بود جدا میکرد و میخورد ، دلم
شاد بود که او هم مشغول خوردن است ، ماهی دوم را جلوی او گذاشتم تا میل کند
، امّا آن را فوراً به من برگرداند و گفت:
ادامه مطلب ...
داستان “سرانجام عشق لیلا و منصور”
امروز روز دادگاه بود و منصور
میتونست از همسرش جدا بشه ، منصور با خودش زمزمه کرد چه دنیای عجیبیه
دنیای ما ، یک روز به خاطر ازدواج با لیلا سر از پا نمی شناختم و امروز به
خاطر طلاقش خوشحالم .
لیلا
و منصور 8 سال دوران کودکی رو با هم سپری کرده بودند ، آنها همسایه دیوار
به دیوار یگدیگر بودند ولی به خاطر ورشکسته شدن ، پدر لیلا خونشون رو فروخت
تا بدهی هاش رو بده ، بعد هم آنها رفتند به شهر خودشون ، بعد از رفتن
آنها منصور چند ماه افسرده شد ، منصور بهترین همبازی خودشو از دست داده بود
.
7سال از اون روز گذشت منصور وارد دانشگاه حقوق شد.
داستان “سرانجام عشق لیلا و منصور”
امروز روز دادگاه بود و منصور
میتونست از همسرش جدا بشه ، منصور با خودش زمزمه کرد چه دنیای عجیبیه
دنیای ما ، یک روز به خاطر ازدواج با لیلا سر از پا نمی شناختم و امروز به
خاطر طلاقش خوشحالم .
لیلا
و منصور 8 سال دوران کودکی رو با هم سپری کرده بودند ، آنها همسایه دیوار
به دیوار یگدیگر بودند ولی به خاطر ورشکسته شدن ، پدر لیلا خونشون رو فروخت
تا بدهی هاش رو بده ، بعد هم آنها رفتند به شهر خودشون ، بعد از رفتن
آنها منصور چند ماه افسرده شد ، منصور بهترین همبازی خودشو از دست داده بود
.
7سال از اون روز گذشت منصور وارد دانشگاه حقوق شد.
داستان آموزنده : سنگ مرمر
ﺩﺭ
ﯾﮏ ﻣﻮﺯﻩ ﻣﻌﺮﻭﻑ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺳﻨﮓ ﻫﺎﯼ ﻣﺮﻣﺮ ﮐﻒ ﭘﻮﺵ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻣﺠﺴﻤﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺯﯾﺒﺎی
ﻣﺮﻣﺮﯾﻨﯽ ﺑﻪ ﻧﻤﺎﯾﺶ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﺯ ﺭﺍﻩ ﻫﺎﯼ ﺩﻭﺭ ﻭ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺑﺮﺍﯼ
ﺩﯾﺪﻧﺶ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺟﺎ ﻣﯿﺮﻓﺘﻨﺪ . ﮐﺴﯽ ﻧﺒﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﺠﺴﻤﻪ ﺯﯾﺒﺎ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﺪ ﻭ ﻟﺐ ﺑﻪ ﺗﺤﺴﯿﻦ
ﺑﺎﺯ ﻧﮑﻨﺪ. ﺷﺒﯽ ﺳﻨﮓ ﻣﺮﻣﺮﯾﻨﯽ ﮐﻪ ﮐﻒ ﭘﻮﺵ ﺳﺎﻟﻦ ﺑﻮﺩ ﺑﺎ ﻣﺠﺴﻤﻪ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻥ
ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺍﯾﻦ ﻣﻨﺼﻔﺎﻧﻪ ﻧﯿﺴﺖ ﭼﺮﺍ ﻫﻤﻪ ﺭﻭﯼ ﻣﻦ ﭘﺎ ﻣﯿﮕﺬﺍﺭﻧﺪ ﺗﺎ ﺗﻮﺭﺍ ﺗﺤﺴﯿﻦ
ﮐﻨﻨﺪ؟ﻣﮕﺮ ﯾﺎﺩﺕ ﻧﯿﺴﺖ ﻣﺎ ﻫﺮﺩﻭ ﺩﺭ ﯾﮏ ﻣﻌﺪﻥ ﺑﻮﺩﯾﻢ ! ﺍﯾﻦ ﻋﺎﺩﻻﻧﻪ ﻧﯿﺴﺖ ﻣﻦ ﺧﯿﻠﯽ
ﺷﺎﮐﯿﻢ !
ادامه مطلب ...