داستان جالب چه کسى کر است
مردى متوجه شد که گوش
همسرش سنگین شده و شنوائیش کم شده است. به نظرش رسید که همسرش باید سمعک
بگذارد ولى نمىدانست این موضوع را چگونه با او در میانبگذارد. بدین خاطر،
نزد دکتر خانوادگىشان رفت و مشکل را با او در میان گذاشت.
دکتر
گفت براى این که بتوانى دقیقتر به من بگویى که میزان ناشنوایى همسرت چقدر
است آزمایش سادهاى وجود دارد. این کار را انجام بده و جوابش را به من
بگو:
«ابتدا در فاصله چهار مترى او بایست و با صداى معمولى
مطلبى را به او بگو. اگر نشنید همین کار را در فاصله سه متری تکرار کن.
بعد در دو مترى و به همین ترتیب تا بالاخره جواب دهد.»
آن شب، همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهیه شام بود و خود او در اتاق تلویزیون نشسته بود. مرد به خودش گفت الان فاصله ما حدود
چهار متر است. بگذار امتحان کنم.
ادامه مطلب ...
داستان جالب پیرمرد
پیرمردی
تنها در مینه سوتا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم
بزند اما این کار خیلی سختی بود.. تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در
زندان بود . پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد :
پسر
عزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم . من
نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را
دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام
مشکلات من حل می شد . من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من
شخم می زدی .
دوستدار تو پدر
ادامه مطلب ...
داستان طنز لحظه های عاشقانه
زن
نصف شب از خواب بیدار میشود و میبیند که شوهرش در رختخواب نیست،
ربدشامبرش را میپوشد و به دنبال او به طبقه ی پایین میرود،و شوهرش در
آشپزخانه نشست بود در حالی که یک فنجان قهوه هم روبرویش بود .
در
حالی که به دیوار زل زده بود در فکری عمیق فرو رفته بود…زن او را دید که
اشکهایش را پاک میکرد و قهوهاش را مینوشید…زن در حالی که داخل
آشپزخانه میشد آرام زمزمه کرد : “چی شده عزیزم؟ چرا این موقع شب اینجا
نشستی؟”شوهرش نگاهش را از قهوهاش بر میدارد و میگوید : هیچی فقط اون
موقع هارو به یاد میارم، ۲۰ سال پیش که تازه همدیگرو ملاقات میکردیم،
یادته؟
ادامه مطلب ...
داستان مرد میلیاردر
مرد میلیاردر قبل از سخنرانیش خطاب به حضار گفت:
ـ از میون شما خانوم ها و آقایون، کسی هست که دوست داشته باشه جای من باشه، یه آدم پولدار و موفق؟
همه دست بلند کردند! مرد میلیاردر لبخندی زدو حرفاشو شروع کرد:
ـ
با سه تا از رفیق های دوره تحصیل، یه شرکت پشتیبانی راه انداختیمو افتادیم
توی کار. اما هنوز یه سال نشده، طعم ورشکستگی پنجاه میلیونی رو چشیدیم!
رفیق اولم از تیم جدا شد و رفت دنبال درسش! ولی من با اون دو تا رفیق، به
راهم ادامه دادم. اینبار یه ایده رو به مرحله تولید رسوندیم، اما بازار
تقاضا جواب نداد و ورشکست شدیم! این دفعه دویست میلیون! رفیق دوم هم از ما
جدا شدو رفت پی کارش! من موندمو و رفیق سوم. بعد از مدتی با همین رفیق سوم،
شرکت جدید حمل و نقل راه انداختیم، اما چیزی نگذشت که شکست خوردیم. این
بار حجم ضررهای ما به نیم میلیارد رسید! رفیق سوم مستاصل شدو رفت پی شغل
کارمندیش! توی این گیرودار، با همسرم تجارت جدیدی رو راه انداختیم و کارمون
تا صادرات کالا هم رشد کرد. اوضاع خوب بود و ما به سوددهی رسیدیم اما یهو
توی یه تصادف لعنتی، همسرمو از دست دادم! همه چی بهم ریخت و تعادل مالیمو
از دست دادم! شرکت افتاد توی چاله ورشکستگی با دو میلیارد بدهی! شکست پشت
شکست!
ادامه مطلب ...
داستان من و گاو
ﯾﻪ بار با سرعت زیاد ﺗﻮ ﺟﺎﺩﻩ ﺷﻤﺎﻝ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻣﯿﺮﻓﺘﻢ،
ﯾﻪ ﺩﻓﻪ ﯾﻪ ﮔﺎﻭ ﭘﺮﯾﺪ ﻭﺳﻂ ﺟﺎﺩﻩ ….
ﻣﻨﻢ ﻣﺤﮑﻢ ﺯﺩﻡ ﺭﻭ ﺗﺮﻣﺰ ﻭ ﺧﯿﻠﯽ ﺷﺎﮐﯽ ﺷﺪﻡ !
ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺑﻮﻕ ﺯﺩﻥ، ﺩﯾﺪﻡ گاوه ﻫﻤﯿﻨﺠﻮﺭﯼ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩﻩ ﻭﺳﻂ ﺟﺎﺩﻩ و
ﻋﯿﻦ ﺑﺰ ﺩﺍﺭﻩ ﻣﻨﻮ ﻧﯿﮕﺎ ﻣﯿﮑﻨﻪ …
ادامه مطلب ...
داستان سه رفیق بی پول !
سه تا رفیق با هم میرن رستوران ولی بدون یه قرون پول . هر کدومشون یه جایی میشینن و یه دل سیر غذا میخورن
و اولی میره پای صندوق و میگه : ممنون غذای خوبی بود این بقیه پول مارو بدین بریم : صندوقدار : کدوم بقیه آقا ؟
شما که پولی پرداخت نکردی .میگه یعنی چی آقا خودت گفتی الان خورد ندارم بعد از صرف غذا بهتون میدم .
خلاصه از اون اصرار از این انکار که دومی پا میشه و رو به صندوقدار میگه : آقا راست میگن دیگه ، منم شاهدم
وقتی من میزمو حساب کردم ایشون هم حضور داشتن و یادمه که بهش گفتین بقیه پولتونو بعدا میدم .
داستان برو کشکتو بساب
میگویند
روزی مرد کشک سابی نزد شیخ بهائی رفت و از بیکاری و درماندگی شکوه نمود و
از او خواست تا اسم اعظم را به او بیاموزد، چون شنیده بود کسی که اسم اعظم
را بداند درمانده نشود و به تمام آرزوهایش برسد.
شیخ مدتی او
را سر گرداند و بعد به او میگوید اسم اعظم از اسرار خلقت است و نباید دست
نااهل بیافتد و ریاضت لازم دارد و برای این کار به او دستور پختن فرنی را
یاد میدهد و میگوید آن را پخته و بفروشد بصورتی که نه شاگرد بیاورد و نه
دستور پخت را به کسی یاد دهد.
مرد کشک ساب میرود و پاتیل و
پیاله ای میخرد شروع به پختن و فروختن فرنی میکند و چون کار و بارش رواج
میگیرد طمع کرده و شاگردی میگیرد و کار پختن را به او میسپارد. بعد از
مدتی شاگرد میرود بالا دست مرد کشک ساب دکانی باز میکند و مشغول فرنی
فروشی میشود به طوری که کار مرد کشک ساب کساد میشود.
ادامه مطلب ...