داستان کوتاه مار را چگونه باید نوشت؟
روستایی
بود دور افتاده که مردم ساده دل و بی سوادی در آن سکونت داشتند. مردی شیاد
از ساده لوحی آنان استفاده کرده و بر آنان به نوعی حکومت می کرد. برحسب
اتفاق گذر یک معلم به آن روستا افتاد و متوجه دغلکاری های شیاد شد و او را
نصیحت کرد که از اغفال مردم دست بردارد و گرنه او را رسوا می کند. اما مرد
شیاد نپذیرفت. بعد از اتمام حجت٬ معلم با مردم روستا از فریبکاری های شیاد
سخن گفت و نسبت به حقه های او هشدار داد. بعد از کلی مشاجره بین معلم و
شیاد قرار بر این شد که فردا در میدان روستا معلم و مرد شیاد مسابقه بدهند
تا معلوم شود کدامیک باسواد و کدامیک بی سواد هستند. در روز موعود همه مردم
روستا در میدان ده گرد آمده بودند تا ببینند آخر کار، چه می شود.
شیاد به معلم گفت: بنویس «مار»
معلم نوشت: مار
ادامه مطلب ...
داستان دیوانه هستم اما احمق نیستم…
مردی در هنگام رانندگی، درست جلوی حیاط یک تیمارستان پنچر شد و مجبورشد همان جا به تعویض لاستیک بپردازد.
هنگامی
که سرگرم این کار بود، ماشین دیگری به سرعت از روی مهره های چرخ که در
کنار ماشین بودند گذشت و آن ها را به درون جوی آب انداخت و آب مهره ها را
برد.
مرد حیران مانده بود که چه کار کند.
تصمیم گرفت که ماشینش را همان جا رها کند و برای خرید مهره چرخ برود.
در این حین، یکی از دیوانه ها که از پشت نرده های حیاط تیمارستان نظاره گر این ماجرا بود، او را صدا زد و گفت:
ای کاش با مادرم عکسی گرفته بودم..
صورت مادرم سوخته بود و از
وقتی یادم میآمد چشم چپش نمیدید. چهرهاش شبیه بقیه مادرها نبود؛ همیشه
از پوستسوختهاش میترسیدم و از اینکه دوستانم متوجه شوند چشمش نمیبیند،
خجالت میکشیدم. برای همین فکر میکردم اگر همراه او باشم یا دوستانم، ما
را با هم ببینند، خیلی برای من بد میشود و حتما دوستانم مرا مسخره
میکنند. همیشه از حضور مادرم در یک جمع آشنا خجالت میکشیدم و دوست نداشتم
هیچکس بداند این زن یک چشم با پوست سوختهاش مادر من است.
وضع
مالی ما خوب نبود و پدرم نمیتوانست زیاد کار کند. برای همین مادر از صبح
تا شب در آشپزخانه میماند و غذا میپخت تا بتواند خرج بچهها را بدهد.
او مجبور بود همیشه کار کند و برای دانشآموزان و معلمهای مدرسه غذا
میپخت و هر روز خودش غذاها را به مدرسه میآورد. من هم هر روز سعی میکردم
وقتی مادر به مدرسه میرسد، جایی پنهان شوم تا هیچکس متوجه نشود این زن
یک چشم، مادر من است. ولی یک روز وقتی دوران ابتدایی را میگذراندم، مادر
مرا در حیاط مدرسه دید و با لبخندی مهربان به سمتم آمد و در آغوشم گرفت. آن
روز از این رفتار مادر خجالت کشیدم؛ دلم میخواست زمین دهان باز کند و مرا
فرو ببرد. با خودم میگفتم چطور او توانسته این کار را با من بکند؟ چرا
جلوی دوستانم مرا مسخره کرد؟
از این برخورد مادر گریهام گرفت ولی
نمیخواستم بچهها بیشتر از این مسخرهام کنند. برای همین اصلاً اعتنایی به
حضورش نکردم و با نگاهی سرد از کنارش رد شدم. فردای آن روز وقتی به مدرسه
رفتم، یکی از همکلاسیهایم به من گفت: «اون زن مامان تو بود، درسته؟ واقعاً
مامانت یک چشم داره؟»
اینقدر عصبانی و ناراحت بودم که دلم میخواست
فریاد بکشم. خجالت کشیده بودم و دوست داشتم ناپدید شوم تا دیگر هیچکس مرا
نبیند. برای همین عصر آن روز، وقتی به خانه برگشتم، قبل از اینکه
لباسهایم را عوض کنم، به آشپزخانه رفتم و به مادرم گفتم: «چرا دوست داری
منو ناراحت کنی؟ کاش هیچ وقت مادری مثل تو نداشتم.»
داستان تحمل درد آمپول
یادم می یاد وقتی پسرم ۳ ،۴ ساله بود باید هر چند یکبار برای زدن واکسن به درمانگاه می رفتیم.
طبیعتا مثل خیلی از بچه های کوچک پسرم دل خوشی از آمپول زدن نداشت و همیشه در موقع آمپول زدن اشکش روان بود.
یکبار
که مسئولیت بردن پسرم به درمانگاه توسط همسرم به من سپرده شده بود. داشتم
فکر می کردم که چگونه می توانم به پسرم یاد بدم که بر ترس و درد ناشی از
سوزن غلبه کند. تصمیم گرفتم با تجربه ای که از دوران بچه گی خودم داشتم
حداقل بهتر از والدینم عمل کنم: یادم میآد وقتی بچه بودم از آمپول خیلی می
ترسیدم و دلداری های مادرم نه تنها کمکی به من نمی کرد بلکه بیشتر من را
رنج می داد. چون ایشان مرتبا برای اینکه به من روحیه بده تکرار می کرد
آمپول اصلا درد نداره…! و وقتی من درد را حس می کردم یادم میآد که خیلی
عصبانی می شدم چون احساس می کردم ناراحتی من برای مادرم مهم نیست و فقط می
خواد منو گول بزنه…. هر چند که مادرم چنین نیتی نداشت. و این باعث می شد که
ترس من از سوزن تا مدتها ادامه پیدا کنه…
خلاصه حالا می خواستم در این
موقعیت توانایی خودم رو در تربیت بچه خودم امتحان کنم و به پسرم یاد بدم که
چطور تحمل خودش رو بالا ببره! بنابراین بهش توضیح دادم که الان داریم به
درمانگاه می رویم و قراره که یک یا دو آمپول بهش بزنند… حالت نگرانی و
دلهره را می شد در چهره پسرم دید در ادامه توضیح دادم که این تجربه دردناکی
خواهد بود.
داستان غمگین دستان پاک رفتگر
مرد رفتگر آرزو داشت برای یکبار هم که شده موقع شام با تمامی خانواده اش دور سفره کوچکشان باشد و با هم غذا بخورند، او بیشتر وقت ها دیر به خانه میرسید و فرزندانش شامشان را خورده و همگی خوابیده بودند .
هر شب از راه
نرسیده به حمام کوچکی که در گوشه حیاط خانه بود میرفت و خستگی و عرق کار
طاقت فرسای روزانه را از تن می شست . تنها هم سفره او همسرش بود که در جواب
چون و چرای مرد رفته گر ، خستگی و مدرسه فردای بچه ها و اینجور چیزها را
بهانه می کرد و همین بود که آرزوی او هنوز دست نیافتنی می نمود .
ادامه مطلب ...
امت
فاکس، نویسنده و فیلسوف معاصر، هنگامی که برای نخستین بار به آمریکا رفته
بود برای صرف غذا به رستورانی رفت. او که تا آن زمان، هرگز به چنین
رستورانی نرفته بود در گوشه ای به انتظار نشست با این نیت که از او پذیرایی
شود. اما هر چه لحظات بیشتری سپری می شد ناشکیبایی او از اینکه می دید
پیشخدمت ها کوچکترین توجهی به او ندارند، شدت گرفت. از همه بدتر اینکه
مشاهده می کرد کسانی پس از او وارد شده بودند و در مقابل بشقاب های پر از
غذا نشسته و مشغول خوردن بودند.
او با ناراحتی به مردی که بر سر میز
مجاور نشسته بود نزدیک شد و گفت: «من حدود بیست دقیقه است که در اینجا
نشسته ام بدون آنکه کسی کوچکترین توجهی به من نشان دهد. حالا می بینم شما
که پنج دقیقه پیش وارد شدید با بشقابی پر از غذا در مقابلتان اینجا نشسته
اید! موضوع چیست؟ مردم این کشور چگونه پذیرایی می شوند؟»
مرد با تعجب
گفت: «ولی اینجا سلف سرویس است.» سپس به قسمت انتهایی رستوران جایی که
غذاها به مقدار فراوان چیده شده بود، اشاره کرد و ادامه داد: «به آنجا
بروید، یک سینی بردارید و هر چه می خواهید، انتخاب کنید، پول آن را
بپردازید، بعد اینجا بنشینید و آن را میل کنید!»
ادامه مطلب ...
داستان پرداخت هزینه در آخرت
پیرمرد ثروتمندی در بستر مرگ بود. تمام زندگی او بر محور پول چرخیده بود و حالا که عمرش به پایان میرسید با خود فکر کرد، بد نیست در آن دنیا چند روبلی در دست داشته باشد. بنابراین از پسران خود خواست که یک کیسه روبل در تابوتش قرار دهند. فرزندانش هم این درخواست او را برآورده کردند. وقتی به آن دنیا رسید، میزی بزرگ دید که انواع نوشیدنیها و خوردنیها مانند کوپۀ درجه یک قطار روی آن چیده شده بود. با خوشحالی به کیسۀ پول خود نگاه کرد و به میز نزدیک شد …
ادامه مطلب ...داستان واقعی و آموزنده (سخنرانی جالب بیل گیتس), داستان جالب ( نامه تاجر باهوش به همسرش)
داستان واقعی و آموزنده (سخنرانی جالب بیل گیتس)
گفته
میشه « بیل گیتس » ، رئیس « مایکروسافت » ، در یک سخنرانی در یکی از
دبیرستان های آمریکا ، خطاب به دانش آموزان گفت : در دبیرستان خیلی چیزها
را به دانش آموزان نمی آموزند . او هفت اصل مهم را که دانش آموزان در
دبیرستان فرا نمی گیرند ، بیان کرد .
این اصول به شرح ذیل است :
اصل اول : در زندگی ، همه چیز عادلانه نیست ، بهتر است با این حقیقت کنار بیایید .
اصل
دوم : دنیا برای عزت نفس شما اهمیتی قایل نیست . در این دنیا از شما
انتظار می رود که قبل از آن که نسبت به خودتان احساس خوبی داشته باشید ،
کار مثبتی انجام دهید .
اصل سوم : پس از فارغ التحصیل شدن از دبیرستان و
استخدام ، کسی به شما رقم فوق العاده زیادی پرداخت نخواهد کرد . به همین
ترتیب قبل از آن که بتوانید به مقام معاون ارشد ، با خودرو مجهز و تلفن
همراه برسید ، باید برای مقام و مزایایش زحمت بکشید .
اصل چهارم : اگر
فکر می کنید ، آموزگارتان سختگیر است ، سخت در اشتباه هستید . پس از
استخدام شدن متوجه خواهید شد که رئیس شما خیلی سختگیر تر از آموزگارتان است
، چون امنیت شغلی آموزگارتان را ندارد .
اصل پنجم : آشپزی در رستوران
ها با غرور و شأن شما تضاد ندارد . پدر بزرگ های ما برای این کار اصطلاح
دیگری داشتند ، از نظر آن ها این کار « یک فرصت » بود .
ادامه مطلب ...