ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
ای کاش با مادرم عکسی گرفته بودم..
صورت مادرم سوخته بود و از
وقتی یادم میآمد چشم چپش نمیدید. چهرهاش شبیه بقیه مادرها نبود؛ همیشه
از پوستسوختهاش میترسیدم و از اینکه دوستانم متوجه شوند چشمش نمیبیند،
خجالت میکشیدم. برای همین فکر میکردم اگر همراه او باشم یا دوستانم، ما
را با هم ببینند، خیلی برای من بد میشود و حتما دوستانم مرا مسخره
میکنند. همیشه از حضور مادرم در یک جمع آشنا خجالت میکشیدم و دوست نداشتم
هیچکس بداند این زن یک چشم با پوست سوختهاش مادر من است.
وضع
مالی ما خوب نبود و پدرم نمیتوانست زیاد کار کند. برای همین مادر از صبح
تا شب در آشپزخانه میماند و غذا میپخت تا بتواند خرج بچهها را بدهد.
او مجبور بود همیشه کار کند و برای دانشآموزان و معلمهای مدرسه غذا
میپخت و هر روز خودش غذاها را به مدرسه میآورد. من هم هر روز سعی میکردم
وقتی مادر به مدرسه میرسد، جایی پنهان شوم تا هیچکس متوجه نشود این زن
یک چشم، مادر من است. ولی یک روز وقتی دوران ابتدایی را میگذراندم، مادر
مرا در حیاط مدرسه دید و با لبخندی مهربان به سمتم آمد و در آغوشم گرفت. آن
روز از این رفتار مادر خجالت کشیدم؛ دلم میخواست زمین دهان باز کند و مرا
فرو ببرد. با خودم میگفتم چطور او توانسته این کار را با من بکند؟ چرا
جلوی دوستانم مرا مسخره کرد؟
از این برخورد مادر گریهام گرفت ولی
نمیخواستم بچهها بیشتر از این مسخرهام کنند. برای همین اصلاً اعتنایی به
حضورش نکردم و با نگاهی سرد از کنارش رد شدم. فردای آن روز وقتی به مدرسه
رفتم، یکی از همکلاسیهایم به من گفت: «اون زن مامان تو بود، درسته؟ واقعاً
مامانت یک چشم داره؟»
اینقدر عصبانی و ناراحت بودم که دلم میخواست
فریاد بکشم. خجالت کشیده بودم و دوست داشتم ناپدید شوم تا دیگر هیچکس مرا
نبیند. برای همین عصر آن روز، وقتی به خانه برگشتم، قبل از اینکه
لباسهایم را عوض کنم، به آشپزخانه رفتم و به مادرم گفتم: «چرا دوست داری
منو ناراحت کنی؟ کاش هیچ وقت مادری مثل تو نداشتم.»
مادر
هیچ کلامی نگفت و فقط با لبخند مهربان همیشگیاش به من نگاه کرد. من هم
آنقدر عصبانی و ناراحت بودم که حتی یک دقیقه هم درباره حرفهایم فکر نکردم.
آن موقع سنم خیلی کم بود و اصلاً نمیتوانستم تصمیمی منطقی بگیرم. برای
همین فقط داد میزدم و گریه میکردم.
پس از آن اتفاق، مادر دیگر در جمع
دوستان یا حتی غریبهها مرا در آغوش نگرفت و حتی در دوره دانشگاه هم برای
جشن فارغالتحصیلیام نیامد. من هم کمکم به این شرایط عادت کرده بودم و
فکر میکردم مادر هم دیگر دوست ندارد در جمع دوستانم حاضر شود؛ کاملاً
فراموش کرده بودم که خودم از او خواستهام زیاد همراه من نباشد.
حالا
خودم ازدواج کردهام و پدر شدهام. بچههای من مادرم را بسیار دوست دارند،
ولی خیلی کم فرصت میکنم آنها را به دیدن مادر ببرم که در شهر دیگری زندگی
میکند. یک روز نامهای از مادرم دریافت کردم که نوشته بود دلش برای ما
تنگ شده و دوست دارد ما را ببیند، برای همین آخر هفته همه با هم به خانه
مادر رفتیم. وقتی به آنجا رسیدم، دیدم چند نفر از همسایهها داخل خانه
مادرم هستند. با عجله خودم را به اتاق مادر رساندم، فهمیدم مدتهاست که
مادر حال خوبی ندارد، ولی هیچ وقت به من چیزی نگفته است.
بالاخره
دکتر آمد و پس از معاینه گفت حال او خیلی خوب نیست. بغض کرده بودم و دلم
میخواست گریه کنم. همان شب با اجازه پزشک، مادر را هم به خانه خودمان
بردیم تا بیشتر مراقبش باشیم. در راه خانه دخترکوچکم از من پرسید: «بابا،
چرا تو هیچ عکسی با مامانبزرگ نداری؟»
تعجب کردم و ساکت ماندم؛ هیچ وقت
این سوال را از خودم نکرده بودم که چرا من و مادر با هم عکس نگرفتهایم؟
وقتی هفته بعد حال مادر بهتر شد، این سوال را از او کردم.
مادر خیلی آرام و با لبخند همیشگی جوابم را داد.
ـ
«یادت هست، اون روزی که گفتی از من خجالت میکشی؟ نمیخواستم ناراحتت کنم و
همیشه سعی کردم دور از تو باشم. الان هم چون تو گفتی به خانهات آمدم و
اگر نمیگفتی حتی با این حال هم حاضر نمیشدم بیایم.»
گریهام گرفته
بود. مادر سالها دور از من زندگی کرده بود؛ آن هم فقط و فقط به خاطر من و
آرامشم. مادری که پیر و نحیف شده بود و حتی یک عکس با پسرش نداشت. به خودم
قول دادم در اولین فرصت که حال مادر بهتر شد، با او یک عکس یادگاری بگیرم.
این قدم اول بود؛ تا دیر نشده باید همه این سالهای دوری را جبران میکردم.
خیلی غم انگیز بود.
فکر می کنم حکایت همه ی مادرا همینه تا حد اکثر توانشون برای بچه هاشون زحمت میکشن اما ما اون تور که باید قدرشونو نمیدونیم...