ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
داستان باز هم تو را میخواهم
روزی
پسری خوشچهره در حال چت کردن با یک دختر بود. پس از گذشت دو ماه، پسر
علاقه بسیاری نسبت به او پیدا کرد. اما دختر به او گفت: «میخواهم رازی را
به تو بگویم.»
پسر گفت: «گوش میکنم.»
دختر گفت: «پیتر من میخواستم
همان اول این مساله را با تو در میان بگذارم اما نمیدانم چرا همان اول
نگفتم، راستش را بخواهی من از همان کودکی فلج بودم و هیچوقت آنطور که باید
خوش قیافه نبودم. بابت این دو ماه واقعاً از تو عذر میخواهم.»
پیتر گفت: «مشکلی نیست.»
دختر پرسید: «یعنی تو الان ناراحت نیستی؟»
پیتر
گفت: «ناراحت از این نیستم که دختری که تمام اخلاقیاتش با من میخواند فلج
است. از این ناراحتم که چرا همان اول با من رو راست نبود. اما مشکلی نیست
من باز هم تو را میخواهم.»
دختر با تعجب گفت: «یعنی تو باز هم میخواهی با من ازدواج کنی؟»
پیتر در کمال آرامش و با لبخندی که پشت تلفن داشت گفت: «آره عشق من.»
دختر پرسید: «مطمئنی پیتر؟»
پیتر گفت: «آره و همین امروز هم میخواهم تو را ببینم.»
ادامه مطلب ...
سه میهمان ناخوانده ...
زنی هنگام بیرون آمدن از خانه، سه پیرمرد با ریش های بلند سفید را دید که جلوی در نشسته اند.
زن گفت: هر چه فکر می کنم شما را نمی شناسم؛ اما باید گرسنه باشید. لطفا" بیایید تو و چیزی بخورید.
آنها پرسیدند: آیا همسرت در خانه است؟
زن گفت: نه.
آنها گفتند: پس ما نمی توانیم بیاییم.
غروب، وقتی مرد به خانه آمد، زنش برای او تعریف کرد که چه اتفاقی افتاده است.
مرد گفت: برو به آنها بگو من خانه هستم و دعوتشان کن.
زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. اما آنها گفتند: ما نمی توانیم باهمدیگر وارد خانه بشویم.
زن پرسید: چرا؟
ای کاش با مادرم عکسی گرفته بودم..
صورت مادرم سوخته بود و از
وقتی یادم میآمد چشم چپش نمیدید. چهرهاش شبیه بقیه مادرها نبود؛ همیشه
از پوستسوختهاش میترسیدم و از اینکه دوستانم متوجه شوند چشمش نمیبیند،
خجالت میکشیدم. برای همین فکر میکردم اگر همراه او باشم یا دوستانم، ما
را با هم ببینند، خیلی برای من بد میشود و حتما دوستانم مرا مسخره
میکنند. همیشه از حضور مادرم در یک جمع آشنا خجالت میکشیدم و دوست نداشتم
هیچکس بداند این زن یک چشم با پوست سوختهاش مادر من است.
وضع
مالی ما خوب نبود و پدرم نمیتوانست زیاد کار کند. برای همین مادر از صبح
تا شب در آشپزخانه میماند و غذا میپخت تا بتواند خرج بچهها را بدهد.
او مجبور بود همیشه کار کند و برای دانشآموزان و معلمهای مدرسه غذا
میپخت و هر روز خودش غذاها را به مدرسه میآورد. من هم هر روز سعی میکردم
وقتی مادر به مدرسه میرسد، جایی پنهان شوم تا هیچکس متوجه نشود این زن
یک چشم، مادر من است. ولی یک روز وقتی دوران ابتدایی را میگذراندم، مادر
مرا در حیاط مدرسه دید و با لبخندی مهربان به سمتم آمد و در آغوشم گرفت. آن
روز از این رفتار مادر خجالت کشیدم؛ دلم میخواست زمین دهان باز کند و مرا
فرو ببرد. با خودم میگفتم چطور او توانسته این کار را با من بکند؟ چرا
جلوی دوستانم مرا مسخره کرد؟
از این برخورد مادر گریهام گرفت ولی
نمیخواستم بچهها بیشتر از این مسخرهام کنند. برای همین اصلاً اعتنایی به
حضورش نکردم و با نگاهی سرد از کنارش رد شدم. فردای آن روز وقتی به مدرسه
رفتم، یکی از همکلاسیهایم به من گفت: «اون زن مامان تو بود، درسته؟ واقعاً
مامانت یک چشم داره؟»
اینقدر عصبانی و ناراحت بودم که دلم میخواست
فریاد بکشم. خجالت کشیده بودم و دوست داشتم ناپدید شوم تا دیگر هیچکس مرا
نبیند. برای همین عصر آن روز، وقتی به خانه برگشتم، قبل از اینکه
لباسهایم را عوض کنم، به آشپزخانه رفتم و به مادرم گفتم: «چرا دوست داری
منو ناراحت کنی؟ کاش هیچ وقت مادری مثل تو نداشتم.»