ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
داستان لبخند سنت اگزوپری
بسیاری از مردم کتاب «شاهزاده کوچولو» اثر سنت اگزوپری را میشناسند.
اما شاید همه ندانند که او خلبان جنگی بود و با نازیها جنگید وکشته شد.
قبل
از شروع جنگ جهانی دوم اگزوپری در اسپانیا با دیکتاتوری فرانکو میجنگید.
او تجربههای حیرتآور خود را در مجموعهای به نام لبخند گردآوری کرده است.
در یکی از خاطراتش مینویسد که او را اسیر کردند و به زندان انداختند و….
مینویسد:
«مطمئن بودم که مرا اعدام خواهند کرد به همین دلیل بشدت نگران بودم….
جیبهایم را گشتم تا شاید سیگاری پیدا کنم که از زیر دست آنها که حسابی
لباسهایم را گشته بودند در رفته باشد…؛ یکی پیدا کردم و با دستهای لرزان
آن را به لبهایم گذاشتم ولی کبریت نداشتم…. از میان نردهها به زندانبانم
نگاه کردم. او حتی نگاهی هم به من نینداخت درست مانند یک مجسمه آنجا
ایستاده بود….
فریاد زدم.. «هی رفیق کبریت داری؟»
ادامه مطلب ...
داستان زیبای آلزایمر مادر
چمدونش را بسته بودیم ،
با خانه سالمندان هم هماهنگ شده بود
کلا یک ساک داشت با یه قرآن کوچک،
کمی نون روغنی، آبنات، کشمش
چیزهایی شیرین، برای شروع آشنایی …
گفت: “مادر جون، من که چیز زیادی نمیخورم
یک گوشه هم که نشستم
نمیشه بمونم، دلم واسه نوه هام تنگ میشه!”
گفتم: “مادر من دیر میشه، چادرتون هم آماده ست، منتظرن.”
گفت: “کیا منتظرن؟ اونا که اصلا منو نمیشناسن!
آخه اون جا مادرجون، آدم دق میکنه ها،
من که اینجا به کسی کار ندارم
اصلا، اوم، دیگه حرف نمی زنم. خوبه؟ حالا میشه بمونم؟”
گفتم: “آخه مادر من، شما داری آلزایمر می گیری
همه چیزو فراموش می کنی!”
گفت: “مادر جون، این چیزی که اسمش سخته رو من گرفتم، قبول!
اما تو چی؟ تو چرا همه چیزو فراموش کردی دخترم؟!”
خجالت کشیدم …! حقیقت داشت، همه کودکی و جوونیم
و تمام عشق و مهری را که نثارم کرده بود، فراموش کرده بودم.
ادامه مطلب ...