ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
داستان زیبای کلام امید
باب
باتلر در سال ١٩۶۵ در انفجار مین زمینی در ویتنام پاهایش را از دست داد؛
قهرمان جنگ شد و با استقبال رسمی به وطن بازگشت. بیست سال بعد او ثابت کرد
که قهرمانی از قلب انسان نشأت میگیرد.
یک روز گرم تابستانی، باتلر در
تعمیرگاهش، در شهر کوچکی در آریزونای امریکا، کار میکرد که ناگهان صدای
فریادهای ملتمسانۀ زنی را از منزلی نزدیک کارگاهش شنید. صندلی چرخدارش را
به آن سو هدایت کرد امّا بوتههای درهم و انبوه مانع از حرکت صندلی چرخدار
و رسیدن او به منزل مزبور میشد. از صندلیاش پایین آمد و روی سینه در میان
خاک و خاشاک و بوتهها خزید؛ اگرچه سخت دردناک بود، امّا توانست راه خود
را باز کرده پیش برود.
خودش تعریف میکند که، باید به آنجا میرسیدم، هر
قدر که زخم و درد رنجم میداد. وقتی باتلر به آنجا رسید متوجّه شد که دختر
سه سالۀ آن زن به نام استفانی هینز به درون استخر افتاده و چون دستهایش
را از بازو از دست داده امکان شنا نداشته و اینک زیر آب بیحرکت مانده بود.
مادرش بالای استخر ایستاده و سراسیمه و دیوانه وار جیغ میزد و فریاد
میکشید. باتلر به درون آب شیرجه رفت و خود را به ته استخر رساند و استفانی
کوچک را بیرون آورد و در کنارۀ استخر نهاد. رنگش سیاه شده و ضربان قلبش
قطع شده بود و از نفس هم خبری نبود.