داستان زیبای قدرت لبخند
در یکی از شهرهای اروپایی پیرمردی زندگی می کرد که تنها بود.
هیچکس نمی دانست که چرا او تنهاست و زن و فرزندی ندارد.
او دارای صورتی زشت و کریه المنظر بود.
شاید
به خاطر همین خصوصیت هیچکس به سراغش نمی آمد و از او وحشت داشتند ، کودکان
از او دوری می جستند و مردم از او کناره گیری می کردند.
قیافه ی زننده و زشت پیرمرد مانع از این بود که کسی او را دوست داشته باشد
و
بتواند ساعتی او را تحمل نماید. علاوه بر این ، زشتی صورت پیرمرد باعث
تغییر اخلاق او نیز شده بود.او که همه را گریزان از خود می دید دچار نوعی
ناراحتی روحی شد که می توان آن را به مالیخولیا تشبیه نمود همانطور که
دیگران از او می گریختند او هم طاقت معاشرت با دیگران را نداشت و با آنها
پرخاشگری می نمود و مردم را از خود دور می کرد.
سالها این وضع ادامه
یافت تا اینکه یک روز همسایگان جدیدی در نزدیکی پیرمرد سکنی گزیدند آنها
خانواده ی خوشبختی بودند که دختر جوان و زیبایی داشتند.یک روز دخترک که از
ماجرای پیرمرد آگاهی نداشت از کنار خانه ی او گذشت اتفاقا همزمان با عبور
او از کنار خانه ، پیرمرد هم بیرون آمد و دیدگان دخترک با وی برخورد نمود.
اما ناگهان اتفاق تازه ای رخ داد پیرمرد با کمال تعجب مشاهده کرد که دخترک
بر خلاف سایر مردم با دیدن صورت او احساس انزجار نکرد و به جای اینکه متنفر
شده و از آنجا بگریزد به او لبخند زد.
ادامه مطلب ...