داستان آموزنده جدید,داستان بسیار زیبا,داستان جالب,داستان جدید
داستان آموزنده جدید,داستان بسیار زیبا,داستان جالب,داستان جدید
داستان کوتاه دنیا از آن خیال پرزدازان است
پسرکمی
گویند در زمانهای دور پسری بود که به اعتقاد پدرش هرگز نمی توانست با
دستانش کار با ارزشی انجام دهد. این پسر هر روز به کلیسایی در نزدیکی محل
زندگی خود می رفت و ساعتها به تکه سنگ مرمر بزرگی که در حیاط کلیسا قرار
داشت خیره می شد و هیچ نمی گفت. روزی شاهزاده ای از کنار کلیسا عبور کرد و
پسرک را دید که به این تکه سنگ خیره شده است و هیچ نمی گوید. از اطرافیان
در مورد پسر پرسید. به او گفتند که او چهار ماه است هر روز به حیاط کلیسا
می آید و به این تکه سنگ خیره می شود و هیچ نمی گوید.
ادامه مطلب ...
میثم
یکشنبه 6 دیماه سال 1394 ساعت 04:51 ق.ظ