داستان طنز لحظه های عاشقانه
زن
نصف شب از خواب بیدار میشود و میبیند که شوهرش در رختخواب نیست،
ربدشامبرش را میپوشد و به دنبال او به طبقه ی پایین میرود،و شوهرش در
آشپزخانه نشست بود در حالی که یک فنجان قهوه هم روبرویش بود .
در
حالی که به دیوار زل زده بود در فکری عمیق فرو رفته بود…زن او را دید که
اشکهایش را پاک میکرد و قهوهاش را مینوشید…زن در حالی که داخل
آشپزخانه میشد آرام زمزمه کرد : “چی شده عزیزم؟ چرا این موقع شب اینجا
نشستی؟”شوهرش نگاهش را از قهوهاش بر میدارد و میگوید : هیچی فقط اون
موقع هارو به یاد میارم، ۲۰ سال پیش که تازه همدیگرو ملاقات میکردیم،
یادته؟
ادامه مطلب ...
داستان مرد میلیاردر
مرد میلیاردر قبل از سخنرانیش خطاب به حضار گفت:
ـ از میون شما خانوم ها و آقایون، کسی هست که دوست داشته باشه جای من باشه، یه آدم پولدار و موفق؟
همه دست بلند کردند! مرد میلیاردر لبخندی زدو حرفاشو شروع کرد:
ـ
با سه تا از رفیق های دوره تحصیل، یه شرکت پشتیبانی راه انداختیمو افتادیم
توی کار. اما هنوز یه سال نشده، طعم ورشکستگی پنجاه میلیونی رو چشیدیم!
رفیق اولم از تیم جدا شد و رفت دنبال درسش! ولی من با اون دو تا رفیق، به
راهم ادامه دادم. اینبار یه ایده رو به مرحله تولید رسوندیم، اما بازار
تقاضا جواب نداد و ورشکست شدیم! این دفعه دویست میلیون! رفیق دوم هم از ما
جدا شدو رفت پی کارش! من موندمو و رفیق سوم. بعد از مدتی با همین رفیق سوم،
شرکت جدید حمل و نقل راه انداختیم، اما چیزی نگذشت که شکست خوردیم. این
بار حجم ضررهای ما به نیم میلیارد رسید! رفیق سوم مستاصل شدو رفت پی شغل
کارمندیش! توی این گیرودار، با همسرم تجارت جدیدی رو راه انداختیم و کارمون
تا صادرات کالا هم رشد کرد. اوضاع خوب بود و ما به سوددهی رسیدیم اما یهو
توی یه تصادف لعنتی، همسرمو از دست دادم! همه چی بهم ریخت و تعادل مالیمو
از دست دادم! شرکت افتاد توی چاله ورشکستگی با دو میلیارد بدهی! شکست پشت
شکست!
ادامه مطلب ...
داستان من و گاو
ﯾﻪ بار با سرعت زیاد ﺗﻮ ﺟﺎﺩﻩ ﺷﻤﺎﻝ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻣﯿﺮﻓﺘﻢ،
ﯾﻪ ﺩﻓﻪ ﯾﻪ ﮔﺎﻭ ﭘﺮﯾﺪ ﻭﺳﻂ ﺟﺎﺩﻩ ….
ﻣﻨﻢ ﻣﺤﮑﻢ ﺯﺩﻡ ﺭﻭ ﺗﺮﻣﺰ ﻭ ﺧﯿﻠﯽ ﺷﺎﮐﯽ ﺷﺪﻡ !
ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺑﻮﻕ ﺯﺩﻥ، ﺩﯾﺪﻡ گاوه ﻫﻤﯿﻨﺠﻮﺭﯼ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩﻩ ﻭﺳﻂ ﺟﺎﺩﻩ و
ﻋﯿﻦ ﺑﺰ ﺩﺍﺭﻩ ﻣﻨﻮ ﻧﯿﮕﺎ ﻣﯿﮑﻨﻪ …
ادامه مطلب ...
داستان سه رفیق بی پول !
سه تا رفیق با هم میرن رستوران ولی بدون یه قرون پول . هر کدومشون یه جایی میشینن و یه دل سیر غذا میخورن
و اولی میره پای صندوق و میگه : ممنون غذای خوبی بود این بقیه پول مارو بدین بریم : صندوقدار : کدوم بقیه آقا ؟
شما که پولی پرداخت نکردی .میگه یعنی چی آقا خودت گفتی الان خورد ندارم بعد از صرف غذا بهتون میدم .
خلاصه از اون اصرار از این انکار که دومی پا میشه و رو به صندوقدار میگه : آقا راست میگن دیگه ، منم شاهدم
وقتی من میزمو حساب کردم ایشون هم حضور داشتن و یادمه که بهش گفتین بقیه پولتونو بعدا میدم .
داستان برو کشکتو بساب
میگویند
روزی مرد کشک سابی نزد شیخ بهائی رفت و از بیکاری و درماندگی شکوه نمود و
از او خواست تا اسم اعظم را به او بیاموزد، چون شنیده بود کسی که اسم اعظم
را بداند درمانده نشود و به تمام آرزوهایش برسد.
شیخ مدتی او
را سر گرداند و بعد به او میگوید اسم اعظم از اسرار خلقت است و نباید دست
نااهل بیافتد و ریاضت لازم دارد و برای این کار به او دستور پختن فرنی را
یاد میدهد و میگوید آن را پخته و بفروشد بصورتی که نه شاگرد بیاورد و نه
دستور پخت را به کسی یاد دهد.
مرد کشک ساب میرود و پاتیل و
پیاله ای میخرد شروع به پختن و فروختن فرنی میکند و چون کار و بارش رواج
میگیرد طمع کرده و شاگردی میگیرد و کار پختن را به او میسپارد. بعد از
مدتی شاگرد میرود بالا دست مرد کشک ساب دکانی باز میکند و مشغول فرنی
فروشی میشود به طوری که کار مرد کشک ساب کساد میشود.
ادامه مطلب ...
داستان آموزنده گنج غلام
ایاز،
غلام شاه محمود غزنوی (پادشاه ایران) در آغاز چوپان بود. وقتی در دربار
سلطان محمود به مقام و منصب دولتی رسید، چارق و پوستین دوران فقر و غلامی
خود را به دیوار اتاقش آویزان کرده بود و هر روز صبح اول به آن اتاق میرفت
و به آنها نگاه میکرد و از بدبختی و فقر خود یاد میآورد و سپس به دربار
میرفت. او قفل سنگینی بر در اتاق میبست.
درباریان حسود که به او
بدبین بودند خیال کردند که ایاز در این اتاق گنج و پول پنهان کرده و به هیچ
کس نشان نمیدهد. به شاه خبر دادند که ایاز طلاهای دربار را در اتاقی برای
خودش جمع و پنهان میکند. سلطان میدانست که ایاز مرد وفادار و درستکاری
است. اما گفت: وقتی ایاز در اتاقش نباشد بروید و همه طلاها و پولها را برای
خود بردارید.
حکایت زیبا و خواندنی قورباغه
چند قورباغه از جنگلی عبور می کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عمیقی افتادند..
بقیه
قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و وقتی دیدند که گودال چقدر عمیق است
به دو قورباغه دیگر گفتند: که دیگر چاره ای نیست شما به زودی خواهید مرد.
دو قورباغه این حرفها را نشنیده گرفتند و با تمام توانشان کوشیدند که از گودال بیرون بپرند..
اما قورباغه های دیگر مدام می گفتند: که دست از تلاش بردارند چون نمی
توانند از گودال خارج شوند و خیلی زود خواهند مرد. بالاخره یکی از دو
قورباغه تسلیم گفته های دیگر قورباغه ها شد و دست از تلاش برداشت. سر انجام
به داخل گودال پرت شد و مرد.
ای کاش با مادرم عکسی گرفته بودم..
صورت مادرم سوخته بود و از
وقتی یادم میآمد چشم چپش نمیدید. چهرهاش شبیه بقیه مادرها نبود؛ همیشه
از پوستسوختهاش میترسیدم و از اینکه دوستانم متوجه شوند چشمش نمیبیند،
خجالت میکشیدم. برای همین فکر میکردم اگر همراه او باشم یا دوستانم، ما
را با هم ببینند، خیلی برای من بد میشود و حتما دوستانم مرا مسخره
میکنند. همیشه از حضور مادرم در یک جمع آشنا خجالت میکشیدم و دوست نداشتم
هیچکس بداند این زن یک چشم با پوست سوختهاش مادر من است.
وضع
مالی ما خوب نبود و پدرم نمیتوانست زیاد کار کند. برای همین مادر از صبح
تا شب در آشپزخانه میماند و غذا میپخت تا بتواند خرج بچهها را بدهد.
او مجبور بود همیشه کار کند و برای دانشآموزان و معلمهای مدرسه غذا
میپخت و هر روز خودش غذاها را به مدرسه میآورد. من هم هر روز سعی میکردم
وقتی مادر به مدرسه میرسد، جایی پنهان شوم تا هیچکس متوجه نشود این زن
یک چشم، مادر من است. ولی یک روز وقتی دوران ابتدایی را میگذراندم، مادر
مرا در حیاط مدرسه دید و با لبخندی مهربان به سمتم آمد و در آغوشم گرفت. آن
روز از این رفتار مادر خجالت کشیدم؛ دلم میخواست زمین دهان باز کند و مرا
فرو ببرد. با خودم میگفتم چطور او توانسته این کار را با من بکند؟ چرا
جلوی دوستانم مرا مسخره کرد؟
از این برخورد مادر گریهام گرفت ولی
نمیخواستم بچهها بیشتر از این مسخرهام کنند. برای همین اصلاً اعتنایی به
حضورش نکردم و با نگاهی سرد از کنارش رد شدم. فردای آن روز وقتی به مدرسه
رفتم، یکی از همکلاسیهایم به من گفت: «اون زن مامان تو بود، درسته؟ واقعاً
مامانت یک چشم داره؟»
اینقدر عصبانی و ناراحت بودم که دلم میخواست
فریاد بکشم. خجالت کشیده بودم و دوست داشتم ناپدید شوم تا دیگر هیچکس مرا
نبیند. برای همین عصر آن روز، وقتی به خانه برگشتم، قبل از اینکه
لباسهایم را عوض کنم، به آشپزخانه رفتم و به مادرم گفتم: «چرا دوست داری
منو ناراحت کنی؟ کاش هیچ وقت مادری مثل تو نداشتم.»
داستان جالب چهار فصل زندگی..
مردی چهار پسر داشت. آنها را به
ترتیب به سراغ درخت گلابی ای فرستاد که در فاصله ای دور از خانه شان روییده
بود. پسر اول در زمستان، دومی در بهار، سومی در تابستان و پسر چهارم در
پاییز به کنار درخت رفتند.
سپس
پدر همه را فراخواند و از آنها خواست که بر اساس آنچه دیده بودند درخت را
توصیف کنند. پسر اول گفت: «درخت زشتی بود، خمیده و درهم پیچیده.» پسر دوم
گفت: «نه… درختی پوشیده از جوانه بود و پر از امید شکفتن.»
پسر
سوم گفت: «نه… درختی بود سرشار از شکوفه های زیبا و عطرآگین… و با شکوه
ترین صحنه ای بود که تا به امروز دیده ام.» پسر چهارم گفت: «نه!!! درخت
بالغی بود پربار از میوه ها… پر از زندگی و زایش!»
مایکل، راننده اتوبوس شهری، مثل همیشه اول صبح اتوبوسش را روشن کرد و در مسیر همیشگی شروع به کار کرد. در چند ایستگاه اول همه چیز مثل معمول بود و تعدادی مسافر پیاده می شدند و چند نفر هم سوار می شدند. در ایستگاه بعدی، یک مرد با هیکل بزرگ، قیافه ای خشن و رفتاری عجیب سوار شد او در حالی که به مایکل زل زده بود گفت: «تام هیکل پولی نمی ده!» و رفت و نشست.
مایکل که تقریباً ریز جثه بود و اساساً آدم ملایمی بود چیزی نگفت اما راضی هم نبود.
روز بعد هم دوباره همین اتفاق افتاد و مرد هیکلی سوار شد و با گفتن همان جمله، رفت و روی صندلی نشست
و روز بعد و روز بعد…