داستان پدر و خواستگاران
پسری
با اخلاق و نیک سیرت اما فقیر به خواستگاری دختری رفت. پدر دختر گفت: «تو
فقیری و دخترم طاقت رنج و سختی ندارد پس من به تو دختر نمیدهم.»
پسری
پولدار اما بدکردار به خواستگاری همان دختر میرود. پدر دختر با ازدواج
موافقت میکند و در مورد اخلاق پسر میگوید: «انشاءالله خدا او را هدایت
میکند.»
ادامه مطلب ...
ورنر وان زیمنس در سال ۱۸۴۷ و با طراحی یک دستگاه تلگراف ابتدایی شرکت زیمنس را پایهگذاری کرد. او که در دوران جوانی به علت فقر خانواده از ادامه تحصیل در دانشگاه محروم شده و به ناچار به ارتش آلمان پیوسته بود در همان دوران تحصیل در ارتش توانست هوش سرشاری را در زمینه مهندسی به نمایش گذارد و در سال ۱۸۴۲ اولین اختراع خود را به ثبت رساند.
تنها به فاصله یک سال
از تاسیس شرکت زیمنس، این شرکت قراردادی را برای نصب خطوط تلفن بین برلین و
فرانکفورت با دولت امضا کرد. زیمنس توانست با موفقیت و در زمان مقرر از
عهده انجام تعهدات خود برآید. اجرای این پروژه برای شرکت تازه پای زیمنس
موفقیت بزرگی محسوب میشد، اما عدم توانایی شرکت در به دست آوردن پروژههای
دولتی بیشتر، این شرکت را در اوایل دهه۱۸۵۰ دچار بحران کرد.
آنچه
برای رهایی از این بحران به کمک شرکت زیمنس آمد عقد قراردادهای خارجی بود.
در ۱۸۵۳ زیمنس قراردادی برای نصب شبکه تلگراف در روسیه منعقد کرد. این شبکه
عظیم فاصله ۱۰٫۰۰۰ کیلومتری فنلاند تا کرایمی (یکی از جمهوریهای
خودمختار اوکراین امروز) را پوشش میداد. قرارداد زیمنس با دولت روسیه
تامین خدمات نگهداری شبکه تلگراف را نیز در برمیگرفت.
به این ترتیب
بود که زیمنس اولین شعبه خارجی خود را در ۱۸۵۵ و در سن پترزبورگ بنا کرد.
مدیریت این بخش از کار را، کارل برادر ورنر بر عهده داشت. دیگر برادر ورنر
یعنی ویلهم نیز در ۱۸۵۸ شعبه دیگر شرکت را در بریتانیا تاسیس کرد.
داستان زن نازا
گویند
زنی زیبا و پاک سرشت به نزد حضرت موسی علیهالسلام، کلیمالله، آمد و به
او گفت: «ای پیامبر خدا، برای من دعا کن و از خداوند بخواه که به من فرزندی
صالح عطا کند تا قلبم را شاد کند.»
حضرت موسی علیهالسلام دعا کرد که خداوند به او فرزندی عطا کند. پس ندا آمد: «ای موسی، من او را عقیم و نازا آفریدم.»
حضرت موسی علیهالسلام به زن گفت: «پروردگار میفرمایند که تو را نازا آفریده است.»
پس زن رفت و بعد از یک سال بازگشت و گفت: «ای نبی خدا، برای من نزد پروردگار دعا کن تا به من فرزندی صالح عطا کند.»
بار دیگر حضرت موسی دعا کرد که خداوند به او فرزندی ببخشد. دوباره ندا آمد: «من او را عقیم و نازا بیافریدم.»
موسی به زن گفت: «خداوند عزوجل میفرماید تو را نازا بیافریده.»
بعد از یک سال، حضرت موسی همان زن را دید در حالی که فرزندی در آغوش داشت.
داستان درخواست طلاق
وقتی آن شب از شرکت به خانه برگشتم، همسرم داشت غذا را آماده میکرد. دست او را گرفتم و گفتم: «باید چیزی را به تو بگویم.»
او
نشست و به آرامی مشغول غذا خوردن شد. غم و ناراحتی توی چشمانش را خوب
میدیدم. یکدفعه نفهمیدم چطور دهانم را باز کردم. اما باید به او میگفتم
که در ذهنم چه میگذرد. من طلاق میخواستم. به آرامی موضوع را مطرح کردم.
به نظر نمیرسید که از حرفهایم ناراحت شده باشد، فقط به نرمی پرسید: «چرا؟»
از جواب دادن به سوالش سر باز زدم. این باعث شد عصبانی شود. ظرف غذایش را به کناری پرت کرد و سرم داد کشید: «تو مرد نیستی!»
آن
شب، دیگر اصلاً با هم حرف نزدیم. او گریه میکرد. میدانم دوست داشت بداند
که چه بر سر زندگیاش آمده است. اما واقعاً نمیتوانستم جواب
قانعکنندهای به او بدهم. من دیگر دوستش نداشتم، فقط دلم برایش میسوخت.
با یک احساس گناه و عذاب وجدان عمیق، برگه طلاق را آماده کردم که در آن قید
شده بود میتواند خانه، ماشین، و سی درصد از سهم شرکتم را بردارد. نگاهی
به برگهها انداخت و آن را ریز ریز پاره کرد. زنی که ده سال زندگیش را با
من گذرانده بود برایم به غریبهای تبدیل شده بود. از اینکه وقت و انرژیش را
برای من به هدر داده بود متأسف بودم اما واقعاً نمیتوانستم به آن زندگی
برگردم چون عاشق یک نفر دیگر شده بودم. آخر بلند بلند جلوی من گریه سر داد و
این دقیقاً همان چیزی بود که انتظار داشتم ببینم. برای من گریه او نوعی
رهایی بود. فکر طلاق که هفتهها بود ذهن من را به خود مشغول کرده بود، الان
محکمتر و واضحتر شده بود.
ادامه مطلب ...
داستان عاشق ساده دل
جوانی
ساده ناگهان مجذوب دخترکی شد، او نتوانست نگاهش را از وی بردارد، لحظاتی
به طور مداوم به او نگاه کرد. عشق دخترک در دل وی افتاد. او که برای خواندن
نماز به مسجد رفته بود، مسجد را ترک کرد و به در خانه دخترک رفت.
پس
از در زدن، پدر دخترک در را باز کرد. جوان خود را معرفی کرد و ماجرا را
گفت او از دخترک صاحب خانه خواستگاری کرد. صاحب خانه هم موافقت خود را
اعلام کرد و گفت: با توجه به جایگاه و شهرت شما، بنده هم موافق ازدواج شما
هستم اما مشکلی وجود دارد و آن هم این است که ما کافرهستیم.
جوان که
فریب شیطان را خورده و کاملا عاشق شده بود فورا گفت: مشکلی نیست، بنده هم
کافر میشوم. بلافاصله هم خروج خود از اسلام را اعلام کرد و کافرشد.
سپس
پدر دخترک گفت: البته قبل از ازدواج باید با دخترم هم دیدار کنی تا شاید
او هم شرطی برای ازدواج داشته باشد. جوان موافقت کرد و پیش دخترک رفت.
دخترک کافر از جوان خواست که برای اثبات عشقاش به او، جرعه ای شراب بنوشد.
جوان که فریب خورده بود فورا پذیرفت و جرعه ای که برایش آورده بودند را
خورد.
ادامه مطلب ...
داستان باز هم تو را میخواهم
روزی
پسری خوشچهره در حال چت کردن با یک دختر بود. پس از گذشت دو ماه، پسر
علاقه بسیاری نسبت به او پیدا کرد. اما دختر به او گفت: «میخواهم رازی را
به تو بگویم.»
پسر گفت: «گوش میکنم.»
دختر گفت: «پیتر من میخواستم
همان اول این مساله را با تو در میان بگذارم اما نمیدانم چرا همان اول
نگفتم، راستش را بخواهی من از همان کودکی فلج بودم و هیچوقت آنطور که باید
خوش قیافه نبودم. بابت این دو ماه واقعاً از تو عذر میخواهم.»
پیتر گفت: «مشکلی نیست.»
دختر پرسید: «یعنی تو الان ناراحت نیستی؟»
پیتر
گفت: «ناراحت از این نیستم که دختری که تمام اخلاقیاتش با من میخواند فلج
است. از این ناراحتم که چرا همان اول با من رو راست نبود. اما مشکلی نیست
من باز هم تو را میخواهم.»
دختر با تعجب گفت: «یعنی تو باز هم میخواهی با من ازدواج کنی؟»
پیتر در کمال آرامش و با لبخندی که پشت تلفن داشت گفت: «آره عشق من.»
دختر پرسید: «مطمئنی پیتر؟»
پیتر گفت: «آره و همین امروز هم میخواهم تو را ببینم.»
ادامه مطلب ...
داستان فرزند شما کودن است
یک روز معلم ادیسون نامهای برای مادر او نوشت و آن را به ادیسون داد که به مادرش تحویل دهد.
ادیسون نامه را به مادرش تحویل داد. در آن نوشته بود: فرزند شما کودن است و مدرسه ما جای کودنها نیست.
مادر
ادیسون سخت ناراحت و پریشان شد. ولی با تمام توانش سعی کرد این موضوع را
در چهره خود نشان ندهد. او تصمیم گرفت نامه را برای ادیسون اینگونه بخواند:
فرزند شما نابغه است مدرسه ما نمیتواند بیشتر از این به او آموزش دهد. از
این به بعد شما شخصا آموزش او را به عهده بگیرید.
از آن روز به بعد مادر ادیسون در خانه با سختکوشی و ایثار فراوان آموزش پسرش را به عهده گرفت.
نتیجه
کار این مادر دلسوز و فداکار این بود که ادیسون در سیزده سالگی اولین
اختراعش را به ثبت رساند و بعدها هم روشنایی را به مردم جهانی که او را
کودن میپنداشتند هدیه کرد…
ادامه مطلب ...
سه میهمان ناخوانده ...
زنی هنگام بیرون آمدن از خانه، سه پیرمرد با ریش های بلند سفید را دید که جلوی در نشسته اند.
زن گفت: هر چه فکر می کنم شما را نمی شناسم؛ اما باید گرسنه باشید. لطفا" بیایید تو و چیزی بخورید.
آنها پرسیدند: آیا همسرت در خانه است؟
زن گفت: نه.
آنها گفتند: پس ما نمی توانیم بیاییم.
غروب، وقتی مرد به خانه آمد، زنش برای او تعریف کرد که چه اتفاقی افتاده است.
مرد گفت: برو به آنها بگو من خانه هستم و دعوتشان کن.
زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. اما آنها گفتند: ما نمی توانیم باهمدیگر وارد خانه بشویم.
زن پرسید: چرا؟
داستان جالب چه کسى کر است
مردى متوجه شد که گوش
همسرش سنگین شده و شنوائیش کم شده است. به نظرش رسید که همسرش باید سمعک
بگذارد ولى نمىدانست این موضوع را چگونه با او در میانبگذارد. بدین خاطر،
نزد دکتر خانوادگىشان رفت و مشکل را با او در میان گذاشت.
دکتر
گفت براى این که بتوانى دقیقتر به من بگویى که میزان ناشنوایى همسرت چقدر
است آزمایش سادهاى وجود دارد. این کار را انجام بده و جوابش را به من
بگو:
«ابتدا در فاصله چهار مترى او بایست و با صداى معمولى
مطلبى را به او بگو. اگر نشنید همین کار را در فاصله سه متری تکرار کن.
بعد در دو مترى و به همین ترتیب تا بالاخره جواب دهد.»
آن شب، همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهیه شام بود و خود او در اتاق تلویزیون نشسته بود. مرد به خودش گفت الان فاصله ما حدود
چهار متر است. بگذار امتحان کنم.
ادامه مطلب ...
داستان جالب پیرمرد
پیرمردی
تنها در مینه سوتا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم
بزند اما این کار خیلی سختی بود.. تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در
زندان بود . پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد :
پسر
عزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم . من
نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را
دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام
مشکلات من حل می شد . من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من
شخم می زدی .
دوستدار تو پدر
ادامه مطلب ...