-
داستان ضرب المثل دوغ و دوشاب یکی است
شنبه 10 تیرماه سال 1396 13:58
داستان ضرب المثل دوغ و دوشاب یکی است وقتی که به فداکاری های افراد توجه نشود و خوب و بد در یک کفه قرار گیرد به ضرب المثل بالا تمثیل می کنند و یا به عبارت دیگر می گویند : دوغ و دوشاب پیشش یکی است دوغ که متفرع از ماست است و پس از گرفتن کره از ماست باقی می ماند در محیط گله داری بیشتر به مصرف تغذیۀ سگان گله می رسید دوشاب...
-
ضرب المثل نانش بده ایمانش مپرس
شنبه 10 تیرماه سال 1396 13:54
ضرب المثل نانش بده ایمانش مپرس بعضی ها هنگام احسان و نیکوکاری هم دست از تعصب و تقید برنمی دارند و از کیش و آیین و سایر معتقدات مذهبی سائل مستمند پرسش می کنند به قسمی که آن بیچاره به جان می آید تا پشیزی در کف دستش گذارند در حالی که نوع پروری و بشر دوستی از آن نوع احساسات و عواطف عالیه است که ایمان و بی ایمانی را در...
-
داستان ضرب المثل نخود سیاه
شنبه 10 تیرماه سال 1396 13:50
داستان ضرب المثل نخود سیاه هر وقت که می خواهند کسی از ماجرایی آگاه نشود و او را به بهانه ای بیرون فرستند و یا به قول علامه دهخدا پی کاری فرستادن که کمی طول کشد از باب مثال می گویند : فلانی را به دنبال نخود سیاه فرستادیم یعنی جایی رفت به این زودی ها باز نمی گردد اکنون ببینیم نخود سیاه چیست و چه نقشی دارد که به صورت ضرب...
-
ریشه ضرب المثل آب از سر چشمه گل آلود است
شنبه 10 تیرماه سال 1396 13:45
ریشه ضرب المثل آب از سر چشمه گل آلود است Proverbs root of the source water is muddy آب از سرچشمه گل آلود است مصداق بی کفایتی و تدبیر نادرست شخصی که در رأس آن امور است سرچشمه می گیرد چرا که تا آب از سرچشمه گل آلود نباشد تیرگی به آن نمی گذرد و زلالی و روانی آن حفظ می شود ضرب المثل آب از سرچشمه گل آلود است از زبان بیگانه...
-
ریشه ضرب المثل آب پاکی را روی دستش ریخت
شنبه 10 تیرماه سال 1396 13:43
ریشه ضرب المثل آب پاکی را روی دستش ریخت داستان ضرب المثل های فارسی و ایرانی زمانی کسی به امید موفقیت و انجام مقصود مدت ها تلاش و فعالیت کند ولی با صراحت و قاطعیت پاسخ منفی بشنود و دست رد به سینه اش گذارند برای بیان حالش به ضرب المثل بالا استناد جسته می گویند بیچاره این همه زحمت کشید ولی بالاخره آب پاکی روی دستش ریختند...
-
داستان ضرب المثل یک صبر کن و هزار افسوس مخور
شنبه 10 تیرماه سال 1396 13:38
داستان ضرب المثل یک صبر کن و هزار افسوس مخور پادشاهی بود که همه چیز داشت، اما بچه نداشت. سال های سال بود که ازدواج کرده بود ، اما خدا به او و همسرش فرزندی نداده بود. پادشاه و زنش از این که بچه نداشتند، خیلی غمگین بودند. این پادشاه، عادل و با انصاف بود. مردم کشورش، دوستش داشتند. به همین دلیل همه دست به دعا برداشتند و...
-
داستان ضرب المثل ها ، ضرب المثل صد رحمت به دزد سرگردنه
شنبه 10 تیرماه سال 1396 13:35
داستان ضرب المثل ها ، ضرب المثل صد رحمت به دزد سرگردنه در روزگار قدیم ، جز چارپایان وسیله ای برای سفر کردن وجود نداشت و راه ها پر از خطر بود. مردم به صورت کاروان به سفر می رفتند تا بتوانند با راهزن ها مقابله کنند. یک روز دو نفر که از کاروان جا مانده بودند، تصمیم گرفتند منتظر کاروان بعدی نشوند و خودشان به سفری که...
-
,داستان ضرب المثل کن فیکون شد
شنبه 10 تیرماه سال 1396 13:33
ریشه ضرب المثل کن فیکون شد,داستان ضرب المثل کن فیکون شد هرگاه امری بزرگ واقع شود و یا تغییر و تحولی عظیم روی دهد به عبارت مثلی بالا تمثل جسته اصطلاحاً می گویند : کن فیکون شده است . بعضی ها از این جمله صرفاً در رابطه با خرابی و ویرانی استفاده کرده فی المثل هرجابر اثر زلزله یا سیل یا حادثه دیگرخراب شده است می گویند:...
-
داستان آموزنده تاجر و باغ زیبا
چهارشنبه 28 مهرماه سال 1395 15:15
داستان آموزنده تاجر و باغ زیبا مردی تاجر در حیاط قصرش انواع مختلف درختان و گیاهان و گلها را کاشته و باغ بسیار زیبایی را به وجود آورده بود. هر روز بزرگترین سرگرمی و تفریح او گردش در باغ و لذت بردن از گل و گیاهان آن بود. تا این که یک روز به سفر رفت. در بازگشت، در اولین فرصت به دیدن باغش رفت. اما با دیدن آنجا، سر جایش...
-
داستانک جالب پیوند مغز (طنز)
چهارشنبه 28 مهرماه سال 1395 14:42
داستانک جالب پیوند مغز (طنز) پشت درب اطاق عمل نگرانی موج میزد. بالاخره دکتر وارد شد، با نگاهی خسته، ناراحت و جدی … پزشک جراح در حالی که قیافه نگرانی به خودش گرفته بود گفت : متاسفم که باید حامل خبر بدی براتون باشم تنها امیدی که در حال حاضر برای عزیزتون باقی مونده، پیوند مغزه. این عمل، کاملا در مرحله أزمایش، ریسکی و...
-
داستان جالب شغل عجیب !
چهارشنبه 28 مهرماه سال 1395 14:39
داستان جالب شغل عجیب ! چوپانی مشغول چراندن گله گوسفندان خود در یک مرغزار دورافتاده بود. ناگهان سروکله ی یک اتومبیل جدید کروکی از میان گرد و غبار جادههای خاکی پیدا میشود. رانندهی آن اتومبیل که یک مرد جوان با لباس Brioni ، کفشهای Gucci ، عینک Ray-Ban و کراوات YSL بود، سرش را از پنجره اتومبیل بیرون آورد و پرسید: اگر من...
-
داستان کوتاه کلاس درس ابوریحان
جمعه 8 مردادماه سال 1395 13:39
داستان کوتاه کلاس درس ابوریحان روزی ابوریحان درس به شاگردان می گفت که خونریز و قاتلی پای به محل درس و بحث نهاد … شاگردان با خشم به او می نگریستند و در دل هزار دشنام به او می دادند که چرا مزاحم آموختن آنها شده است . آن مرد رسوا روی به حکیم نموده چند سئوال ساده نمود و رفت … فردای آن روز، شاعری مدیحه سرای دربار، پای به...
-
داستان آموزنده چنگیز خان مغول و شاهین
جمعه 8 مردادماه سال 1395 13:36
داستان آموزنده چنگیز خان مغول و شاهین یک روز صبح، چنگیزخان مغول و درباریانش برای شکار بیرون رفتند. همراهانش تیرو کمانشان را برداشتند و چنگیزخان شاهین محبوبش را روی ساعدش نشاند. شاهین از هر پیکانی دقیق تر و بهتر بود، چرا که می توانست در آسمان بالا برود و آنچه را ببیند که انسان نمی دید. اما با وجود تمام شور و هیجان...
-
داستان آموزنده معنای آرامش
جمعه 8 مردادماه سال 1395 13:34
داستان آموزنده معنای آرامش پادشاهی جایزهء بزرگی برای هنرمندی گذاشت که بتواند به بهترین شکل, آرامش را تصویر کند. نقاشان بسیاری آثار خود را به قصر فرستادند. آن تابلو ها, تصاویری بودند از جنگل به هنگام غروب, رودهای آرام, کودکانی که در خاک می دویدند, رنگین کمان در آسمان, و قطرات شبنم بر گلبرگ گل سرخ. پادشاه تمام تابلو ها...
-
داستان زیبای قدرت لبخند
جمعه 8 مردادماه سال 1395 13:32
داستان زیبای قدرت لبخند در یکی از شهرهای اروپایی پیرمردی زندگی می کرد که تنها بود. هیچکس نمی دانست که چرا او تنهاست و زن و فرزندی ندارد. او دارای صورتی زشت و کریه المنظر بود. شاید به خاطر همین خصوصیت هیچکس به سراغش نمی آمد و از او وحشت داشتند ، کودکان از او دوری می جستند و مردم از او کناره گیری می کردند. قیافه ی زننده...
-
داستان کوتاه ببر گرسنه و معجزه عشق
یکشنبه 20 دیماه سال 1394 06:10
داستان کوتاه ببر گرسنه و معجزه عشق این یک ماجرای واقعی است: سالها پیش در کشور آلمان زن و شوهری زندگی می کردند. آنها هیچ گاه صاحب فرزندی نشدند. یک روز که برای تفریح به اتفاق هم از شهر خارج شده و به جنگل رفته بودند، ببر کوچکی در جنگل نظر آنها را به خود جلب کرد. مرد معتقد بود : نباید به آن بچه ببر نزدیک شد. به نظر او...
-
داستان حضرت موسی و رضایت مندی مرد نابینا
یکشنبه 20 دیماه سال 1394 06:04
داستان حضرت موسی و رضایت مندی مرد نابینا یه روز حضرت موسی به خداوند متعال عرض کرد: من دلم میخواد یکی از اون بندگان خوبت رو ببینم. خطاب اومد: برو تو صحرا. اونجا مردی هست داره کشاورزی میکنه. او از خوبان درگاه ماست. حضرت اومد دید یه مردی هست داره بیل میزنه و کار میکنه. حضرت تعجب کرد که او چطور به درجه ای رسیده که خداوند...
-
داستان کوتاه و بسیار جذاب تدی و تامپسون
یکشنبه 20 دیماه سال 1394 05:57
داستان کوتاه و بسیار جذاب تدی و تامپسون در روز اول سال تحصیلى، خانم تامپسون معلّم کلاس پنجم دبستان وارد کلاس شد و پس از صحبتهاى اولیه، مطابق معمول به دانشآموزان گفت که همه آنها را به یک اندازه دوست دارد و فرقى بین آنها قائل نیست. البته او دروغ میگفت و چنین چیزى امکان نداشت. مخصوصاً این که پسر کوچکى در ردیف جلوى...
-
داستان کوتاه هدیه برادر (روح بزرگ)
یکشنبه 13 دیماه سال 1394 04:46
داستان کوتاه هدیه برادر (روح بزرگ) شخصی یک دستگاه اتومبیل سواری به عنوان عیدی از برادرش دریافت کرده بود. شب عیدهنگامی که او از اداره اش بیرون امدمتوجه پسر بچه شیطانی شد که دور و بر ماشین نو و براقش قدم میزندو آن را تحسین می کرد. او نزدیکماشین که رسید پسر پرسید: این ماشین مال شماست آقا؟ او سرش را به علامت تائید تکان...
-
داستان همه همسران من
شنبه 12 دیماه سال 1394 04:35
داستان همه همسران من روزی، روزگاری پادشاهی 4 همسر داشت. او عاشق و شیفته همسر چهارمش بود. با دقت و ظرافت خاصی با او رفتار می کرد و او را با جامه های گران قیمت و فاخر می آراست و به او از بهترینها هدیه می کرد. همسر سومش را نیز بسیار دوست می داشت و به خاطر داشتنش به پادشاه همسایه فخر فروشی می کرد. اما همیشه می ترسید که...
-
داستان کوتاه بشنو
شنبه 12 دیماه سال 1394 03:42
داستان کوتاه بشنو امروز صبح که بیدار شدی ، نگاهت می کردم... و امیدوار بودم که با من حرف بزنی ، حتی برای چند کلمه... نظرم را بپرسی یا برای اتفاق خوبی که دیروز در زندگی ات افتاد ، از من تشکر کنی... اما متوجه شدم که خیلی مشغولی ، مشغول انتخاب لباسی که می خواستی بپوشی... وقتی داشتی این طرف و آن طرف می دویدی تا حاضر شوی...
-
داستان کوتاه کوه به کوه نمی رسد
جمعه 11 دیماه سال 1394 14:21
داستان کوتاه کوه به کوه نمی رسد در دامنه دو کوه بلند، دو آبادی بود که یکی «بالاکوه» و دیگری «پایین کوه» نام داشت؛ چشمه ای پر آب و خنک از دل کوه می جوشید و از آبادی بالاکوه می گذشت و به آبادی پایین کوه می رسید. این چشمه زمین های هر دو آبادی را سیراب می کرد. روزی ارباب بالا کوه به فکر افتاد که زمین های پایین کوه را صاحب...
-
داستان کوتاه مار را چگونه باید نوشت؟
جمعه 11 دیماه سال 1394 13:56
داستان کوتاه مار را چگونه باید نوشت؟ روستایی بود دور افتاده که مردم ساده دل و بی سوادی در آن سکونت داشتند. مردی شیاد از ساده لوحی آنان استفاده کرده و بر آنان به نوعی حکومت می کرد. برحسب اتفاق گذر یک معلم به آن روستا افتاد و متوجه دغلکاری های شیاد شد و او را نصیحت کرد که از اغفال مردم دست بردارد و گرنه او را رسوا می...
-
داستان کوتاه سبدی بزرگ پر از گردو و ارزش سبد
جمعه 11 دیماه سال 1394 08:19
حکایت میکنند که روزی مردی ثروتمند سبدی بزرگ را پر از گردو کرد، آن را پشت اسب گذاشت و وارد بازار دهکده شد، سپس سبد را روی زمین گذاشت و به مردم گفت این سبد گردو را هدیه میدهم به مردم این دهکده، فقط در صف بایستید و هرکدام یک گردو بردارید. به اندازه تعداد اهالی، گردو در این سبد است و به همه میرسد. مرد ثروتمند این را گفت...
-
داستان زیبا و آموزنده آرزوی دانه
پنجشنبه 10 دیماه سال 1394 05:49
داستان زیبا و آموزنده آرزوی دانه دانه کوچک بود و کسی او را نمیدید. سالهای سال گذشته بود و او هنوز همان دانه کوچک بود. دانه دلش میخواست به چشم بیاید، اما نمیدانست چگونه. گاهی سوار باد میشد و از جلوی چشمها میگذشت. گاهی خودش را روی زمینه روشن برگها میانداخت و گاهی فریاد میزد و میگفت: “من هستم، من اینجا هستم،...
-
داستان زیبای اثر خشم
پنجشنبه 10 دیماه سال 1394 05:42
داستان زیبای اثر خشم یکی بود یکی نبود، یک بچه کوچیک بداخلاقی بود. پدرش به او یک کیسه پر از میخ و یک چکش داد و گفت هر وقت عصبانی شدی، یک میخ به دیوار روبرو بکوب. روز اول ….. پسرک مجبور شد 37 میخ به دیوار روبرو بکوبد. در روزها و هفته ها ی بعد که پسرک توانست خلق و خوی خود را کنترل کند و کمتر عصبانی شود، تعداد میخهایی که...
-
داستان آموزنده و زیبای لیوان را زمین بگذار
پنجشنبه 10 دیماه سال 1394 05:32
داستان آموزنده و زیبای لیوان را زمین بگذار استادی درشروع کلاس درس، لیوانی پراز آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببینند. بعد از شاگردان پرسید: به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟ شاگردان جواب دادند: 50 گرم ، 100 گرم ، 150 گرم استاد گفت: ن هم بدون وزن کردن، نمی دانم دقیقا“ وزنش چقدراست. اما سوال من این است: اگر من...
-
داستان آموزنده مداد
پنجشنبه 10 دیماه سال 1394 05:27
داستان بسیار ساده و آموزنده مداد پسرک پدربزرگش را تماشا کرد که نامه ای می نوشت . بالاخره پرسید : – ماجرای کارهای خودمان را می نویسید ؟ درباره ی من می نویسید ؟ پدربزرگش از نوشتن دست کشید و لبخند زنان به نوه اش گفت : – درسته درباره ی تو می نویسم اما مهم تر از نوشته هایم مدادی است که با آن می نویسم . می خواهم وقتی بزرگ...
-
داستان جذاب مرد جوان و کشاورز
پنجشنبه 10 دیماه سال 1394 05:20
مرد جوان و کشاورز مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود. کشاورز گفت برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد می کنم اگر توانستی دم یکی از این گاو نرها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد. مرد قبول کرد. در طویله اولی که بزرگترین بود باز شد. باور کردنی نبود بزرگ ترین و خشمگین ترین گاوی که در تمام عمرش...
-
داستان دیوانه هستم اما احمق نیستم
پنجشنبه 10 دیماه سال 1394 04:51
داستان دیوانه هستم اما احمق نیستم… مردی در هنگام رانندگی، درست جلوی حیاط یک تیمارستان پنچر شد و مجبورشد همان جا به تعویض لاستیک بپردازد. هنگامی که سرگرم این کار بود، ماشین دیگری به سرعت از روی مهره های چرخ که در کنار ماشین بودند گذشت و آن ها را به درون جوی آب انداخت و آب مهره ها را برد. مرد حیران مانده بود که چه کار...