-
داستان بسیار خواندنی و پند آموز ارزش واقعی
پنجشنبه 10 دیماه سال 1394 04:35
داستان بسیار خواندنی و پند آموز ارزش واقعی یک سخنران معروف در مجلسی که دویست نفر در آن حضور داشتند، یک اسکناس هزار تومانی را از جیبش بیرون آورد و پرسید: چه کسی مایل است این اسکناس را داشته باشد؟ دست همه حاضرین بالا رفت. سخنران گفت: بسیار خوب، من این اسکناس را به یکی از شما خواهم داد ولی قبل از آن می خواهم کاری بکنم. و...
-
اثرات ازدواج با زیبا رویان (داستان آموزنده)
دوشنبه 7 دیماه سال 1394 20:16
اثرات ازدواج با زیبا رویان (داستان آموزنده) پسر جوان و زیبارویی بود که فکر می کرد باید با زیباترین دختر جهان ازدواج کند. اوفکر می کرد به این ترتیب بچه هایش زیباترین بچه های روی زمین می شوند. پسر مدتی بااین فکر در جستجوی همسر یکتایی برای خودش گشت. طولی نکشید که پسر با پیرمردی آشنا شد که سه دختر باهوش و زیبا داشت. پسر...
-
داستان پسر کوچک و تقاضا از پدر
دوشنبه 7 دیماه سال 1394 20:03
داستان پسر کوچک و تقاضا از پدر مرد دیر وقت،خسته ازکار به خانه برگشت ، دم در پسر 5ساله اش را دید که در انتظار او بود: سلام بابا!یک سوال از شما بپرسم؟ بله حتما چه سوالی؟ بابا !شما برای هرساعت کارچقدر پول میگیرید؟ مرد با ناراحتی پاسخ داد این به تو ارتباطی ندارد.چرا چنین سوالی می کنی؟ فقط می خواهم بدانم. اگر باید بدانی...
-
داستان زیبای قضاوت
دوشنبه 7 دیماه سال 1394 19:47
داستان زیبای قضاوت زن ومردجوانی به محله جدیدی اسبابکشی کردند. روزبعدضمن صرف صبحانه، زن متوجه شد که همسایهاش درحال آویزان کردن رخت های شسته است و گفت : لباسها چندان تمیز نیست. انگار نمیداند چطور لباس بشوید.احتمالا باید پودر لباسشویی بهتری بخرد.همسرش نگاهی کرد اما چیزی نگفت. هربار که زن همسایه لباسهای شستهاش را...
-
داستان کوتاه یک گام هرچند کوچک
یکشنبه 6 دیماه سال 1394 04:56
داستان کوتاه یک گام هرچند کوچک مصدفردی در کنار ساحل دورافتاده ای قدم میزد. مردی را در فاصله دور می بیند که مدام خم میشود و چیزی را از روی زمین بر میدارد و توی اقیانوس پرت میکند. نزدیک تر می شود، میبیند مردی بومی صدفهایی را که به ساحل میافتد در آب میاندازد. صبح بخیر رفیق، خیلی دلم میخواهد بدانم چه میکنی؟ این...
-
داستان کوتاه دنیا از آن خیال پردازان است
یکشنبه 6 دیماه سال 1394 04:51
داستان کوتاه دنیا از آن خیال پرزدازان است پسرکمی گویند در زمانهای دور پسری بود که به اعتقاد پدرش هرگز نمی توانست با دستانش کار با ارزشی انجام دهد. این پسر هر روز به کلیسایی در نزدیکی محل زندگی خود می رفت و ساعتها به تکه سنگ مرمر بزرگی که در حیاط کلیسا قرار داشت خیره می شد و هیچ نمی گفت. روزی شاهزاده ای از کنار کلیسا...
-
داستان کوتاه صرف شام با زنی دیگر
جمعه 4 دیماه سال 1394 19:48
صرف شام با زنی دیگر روزی همسرم از من خواست که با زن دیگری برای شام و سینما بیرون بروم. او گفت که مرا دوست دارد ولی مطمئن است که این زن هم مرا دوست دارد و از بیرون رفتن با من لذت خواهد برد. آن زن مادرم بود که چندین سال پیش از این بیوه شده بود ولی مشغلههای زندگی و داشتن سه بچه باعث شده بود که من فقط در موارد اتفاقی و...
-
نگاه به زندگی از دریچههای متفاوت
جمعه 4 دیماه سال 1394 19:34
نگاه به زندگی از دریچههای متفاوت روزى مرد ثروتمندى دست پسر بچه کوچک خود را گرفت و به تماشاى روستایى برد تا نشان دهد روستائیان با چه فقر و مشکلاتی زندگى مىکنند تا او قدر زندگىاى را که دارد بداند. مرد و پسرش به روستا رفتند و یک شب را در خانه به ظاهر محقر یک خانواده روستایى به سر کردند. فرداى آن روز که روستا را ترک...
-
داستانی زیبا و پند آموز از مولانا
جمعه 4 دیماه سال 1394 06:51
داستانی زیبا و پند آموز از مولانا اندر حکایت شکر وناشکریهای ما آدم ها پیرمردتهیدستی زندگی را در فقر و تنگدستی میگذراند و به سختی برای زن و فرزاندانش قوت و غذایی ناچیز فراهم میساخت از قضا یکروز که به آسیاب رفته بود دهقانی مقداری گندم در دامن لباسش ریخت پیرمرد خوشحال شد و گوشه های دامن را گره زد و به سوی خانه دوید !!!!...
-
داستان مادر دروغگو
سهشنبه 31 شهریورماه سال 1394 13:03
داستان مادر دروغگو مادر پسر هشت سالهای فوت کرد و پدرش با زن دیگری ازدواج کرد. یک روز پدرش از او پرسید: «پسرم به نظرت فرق بین مادر اولی و مادر جدید چیست؟» پسر با معصومیت جواب داد: «مادر اولیام دروغگو بود اما مادر جدیدم راستگو است.» پدر با تعجب پرسید: «چطور؟» پسر گفت: «قبلاً هر وقت من با شیطانیهایم مادرم را اذیت...
-
داستان پدر و خواستگاران
سهشنبه 31 شهریورماه سال 1394 12:57
داستان پدر و خواستگاران پسری با اخلاق و نیک سیرت اما فقیر به خواستگاری دختری رفت. پدر دختر گفت: «تو فقیری و دخترم طاقت رنج و سختی ندارد پس من به تو دختر نمیدهم.» پسری پولدار اما بدکردار به خواستگاری همان دختر میرود. پدر دختر با ازدواج موافقت میکند و در مورد اخلاق پسر میگوید: «انشاءالله خدا او را هدایت میکند.»...
-
داستان موفقیت شرکت زیمنس
سهشنبه 31 شهریورماه سال 1394 12:47
داستان موفقیت شرکت زیمنس ورنر وان زیمنس در سال ۱۸۴۷ و با طراحی یک دستگاه تلگراف ابتدایی شرکت زیمنس را پایهگذاری کرد. او که در دوران جوانی به علت فقر خانواده از ادامه تحصیل در دانشگاه محروم شده و به ناچار به ارتش آلمان پیوسته بود در همان دوران تحصیل در ارتش توانست هوش سرشاری را در زمینه مهندسی به نمایش گذارد و در سال...
-
داستان زن نازا
سهشنبه 31 شهریورماه سال 1394 12:40
داستان زن نازا گویند زنی زیبا و پاک سرشت به نزد حضرت موسی علیهالسلام، کلیمالله، آمد و به او گفت: «ای پیامبر خدا، برای من دعا کن و از خداوند بخواه که به من فرزندی صالح عطا کند تا قلبم را شاد کند.» حضرت موسی علیهالسلام دعا کرد که خداوند به او فرزندی عطا کند. پس ندا آمد: «ای موسی، من او را عقیم و نازا آفریدم.» حضرت...
-
داستان درخواست طلاق
یکشنبه 15 شهریورماه سال 1394 20:34
داستان درخواست طلاق وقتی آن شب از شرکت به خانه برگشتم، همسرم داشت غذا را آماده میکرد. دست او را گرفتم و گفتم: «باید چیزی را به تو بگویم.» او نشست و به آرامی مشغول غذا خوردن شد. غم و ناراحتی توی چشمانش را خوب میدیدم. یکدفعه نفهمیدم چطور دهانم را باز کردم. اما باید به او میگفتم که در ذهنم چه میگذرد. من طلاق...
-
داستان عاشق ساده دل
یکشنبه 15 شهریورماه سال 1394 20:27
داستان عاشق ساده دل جوانی ساده ناگهان مجذوب دخترکی شد، او نتوانست نگاهش را از وی بردارد، لحظاتی به طور مداوم به او نگاه کرد. عشق دخترک در دل وی افتاد. او که برای خواندن نماز به مسجد رفته بود، مسجد را ترک کرد و به در خانه دخترک رفت. پس از در زدن، پدر دخترک در را باز کرد. جوان خود را معرفی کرد و ماجرا را گفت او از دخترک...
-
داستان باز هم تو را میخواهم
یکشنبه 15 شهریورماه سال 1394 20:17
داستان باز هم تو را میخواهم روزی پسری خوشچهره در حال چت کردن با یک دختر بود. پس از گذشت دو ماه، پسر علاقه بسیاری نسبت به او پیدا کرد. اما دختر به او گفت: «میخواهم رازی را به تو بگویم.» پسر گفت: «گوش میکنم.» دختر گفت: «پیتر من میخواستم همان اول این مساله را با تو در میان بگذارم اما نمیدانم چرا همان اول نگفتم،...
-
داستان فرزند شما کودن است
یکشنبه 15 شهریورماه سال 1394 20:11
داستان فرزند شما کودن است یک روز معلم ادیسون نامهای برای مادر او نوشت و آن را به ادیسون داد که به مادرش تحویل دهد. ادیسون نامه را به مادرش تحویل داد. در آن نوشته بود: فرزند شما کودن است و مدرسه ما جای کودنها نیست. مادر ادیسون سخت ناراحت و پریشان شد. ولی با تمام توانش سعی کرد این موضوع را در چهره خود نشان ندهد. او...
-
داستان سه میهمان ناخوانده ...
پنجشنبه 5 شهریورماه سال 1394 13:35
سه میهمان ناخوانده ... زنی هنگام بیرون آمدن از خانه، سه پیرمرد با ریش های بلند سفید را دید که جلوی در نشسته اند. زن گفت: هر چه فکر می کنم شما را نمی شناسم؛ اما باید گرسنه باشید. لطفا" بیایید تو و چیزی بخورید. آنها پرسیدند: آیا همسرت در خانه است؟ زن گفت: نه. آنها گفتند: پس ما نمی توانیم بیاییم. غروب، وقتی مرد به...
-
داستان جالب چه کسى کر است
یکشنبه 25 مردادماه سال 1394 07:12
داستان جالب چه کسى کر است مردى متوجه شد که گوش همسرش سنگین شده و شنوائیش کم شده است. به نظرش رسید که همسرش باید سمعک بگذارد ولى نمىدانست این موضوع را چگونه با او در میانبگذارد. بدین خاطر، نزد دکتر خانوادگىشان رفت و مشکل را با او در میان گذاشت. دکتر گفت براى این که بتوانى دقیقتر به من بگویى که میزان ناشنوایى همسرت...
-
داستان جالب پیرمرد
پنجشنبه 8 مردادماه سال 1394 14:30
داستان جالب پیرمرد پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم بزند اما این کار خیلی سختی بود.. تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود . پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد : پسر عزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم . من نمی...
-
داستان طنز لحظه های عاشقانه
پنجشنبه 8 مردادماه سال 1394 14:24
داستان طنز لحظه های عاشقانه زن نصف شب از خواب بیدار میشود و میبیند که شوهرش در رختخواب نیست، ربدشامبرش را میپوشد و به دنبال او به طبقه ی پایین میرود،و شوهرش در آشپزخانه نشست بود در حالی که یک فنجان قهوه هم روبرویش بود . در حالی که به دیوار زل زده بود در فکری عمیق فرو رفته بود…زن او را دید که اشکهایش را پاک...
-
داستان مرد میلیاردر
پنجشنبه 8 مردادماه سال 1394 14:18
داستان مرد میلیاردر مرد میلیاردر قبل از سخنرانیش خطاب به حضار گفت: ـ از میون شما خانوم ها و آقایون، کسی هست که دوست داشته باشه جای من باشه، یه آدم پولدار و موفق؟ همه دست بلند کردند! مرد میلیاردر لبخندی زدو حرفاشو شروع کرد: ـ با سه تا از رفیق های دوره تحصیل، یه شرکت پشتیبانی راه انداختیمو افتادیم توی کار. اما هنوز یه...
-
داستان من و گاو
پنجشنبه 8 مردادماه سال 1394 14:09
داستان من و گاو ﯾﻪ بار با سرعت زیاد ﺗﻮ ﺟﺎﺩﻩ ﺷﻤﺎﻝ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻣﯿﺮﻓﺘﻢ، ﯾﻪ ﺩﻓﻪ ﯾﻪ ﮔﺎﻭ ﭘﺮﯾﺪ ﻭﺳﻂ ﺟﺎﺩﻩ …. ﻣﻨﻢ ﻣﺤﮑﻢ ﺯﺩﻡ ﺭﻭ ﺗﺮﻣﺰ ﻭ ﺧﯿﻠﯽ ﺷﺎﮐﯽ ﺷﺪﻡ ! ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺑﻮﻕ ﺯﺩﻥ، ﺩﯾﺪﻡ گاوه ﻫﻤﯿﻨﺠﻮﺭﯼ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩﻩ ﻭﺳﻂ ﺟﺎﺩﻩ و ﻋﯿﻦ ﺑﺰ ﺩﺍﺭﻩ ﻣﻨﻮ ﻧﯿﮕﺎ ﻣﯿﮑﻨﻪ … ﯾﻌﻨﯽ ﺩﺭﮔﯿﺮ ﺟﺬﺑه اﺶ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ! ﺍﻭﻣﺪﻡ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺷﻢ ؛ ﺩﯾﺪﻡ ﮔﺎﻭﻩ ﯾﻪ ﻧﮕﺎ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮐﺮﺩ، ﯾﻪ ﻧﮕﺎ ﺑﻪ ﺗﺎﺑﻠﻮﯼ ﻣﺤﻞ...
-
داستان سه رفیق بی پول!
پنجشنبه 8 مردادماه سال 1394 14:02
داستان سه رفیق بی پول ! سه تا رفیق با هم میرن رستوران ولی بدون یه قرون پول . هر کدومشون یه جایی میشینن و یه دل سیر غذا میخورن و اولی میره پای صندوق و میگه : ممنون غذای خوبی بود این بقیه پول مارو بدین بریم : صندوقدار : کدوم بقیه آقا ؟ شما که پولی پرداخت نکردی .میگه یعنی چی آقا خودت گفتی الان خورد ندارم بعد از صرف غذا...
-
داستان برو کشکتو بساب
پنجشنبه 8 مردادماه سال 1394 13:56
داستان برو کشکتو بساب میگویند روزی مرد کشک سابی نزد شیخ بهائی رفت و از بیکاری و درماندگی شکوه نمود و از او خواست تا اسم اعظم را به او بیاموزد، چون شنیده بود کسی که اسم اعظم را بداند درمانده نشود و به تمام آرزوهایش برسد. شیخ مدتی او را سر گرداند و بعد به او میگوید اسم اعظم از اسرار خلقت است و نباید دست نااهل بیافتد و...
-
داستان آموزنده گنج غلام، داستان آموزنده و جذاب گنج غلام، داستان آموزنده و جالب گنج غلام، داستان آموزنده و کوتاه گنج غلام
چهارشنبه 30 اردیبهشتماه سال 1394 23:51
داستان آموزنده گنج غلام ایاز، غلام شاه محمود غزنوی (پادشاه ایران) در آغاز چوپان بود. وقتی در دربار سلطان محمود به مقام و منصب دولتی رسید، چارق و پوستین دوران فقر و غلامی خود را به دیوار اتاقش آویزان کرده بود و هر روز صبح اول به آن اتاق میرفت و به آنها نگاه میکرد و از بدبختی و فقر خود یاد میآورد و سپس به دربار...
-
حکایت زیبا و خواندنی قورباغه
چهارشنبه 30 اردیبهشتماه سال 1394 23:41
حکایت زیبا و خواندنی قورباغه چند قورباغه از جنگلی عبور می کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عمیقی افتادند . . بقیه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و وقتی دیدند که گودال چقدر عمیق است به دو قورباغه دیگر گفتند: که دیگر چاره ای نیست شما به زودی خواهید مرد . دو قورباغه این حرفها را نشنیده گرفتند و با تمام...
-
داستان ای کاش با مادرم عکسی گرفته بودم..
چهارشنبه 30 اردیبهشتماه سال 1394 23:32
ای کاش با مادرم عکسی گرفته بودم.. صورت مادرم سوخته بود و از وقتی یادم میآمد چشم چپش نمیدید. چهرهاش شبیه بقیه مادرها نبود؛ همیشه از پوستسوختهاش میترسیدم و از اینکه دوستانم متوجه شوند چشمش نمیبیند، خجالت می کشیدم. برای همین فکر میکردم اگر همراه او باشم یا دوستانم، ما را با هم ببینند، خیلی برای من بد میشود و...
-
داستان جالب چهار فصل زندگی
چهارشنبه 30 اردیبهشتماه سال 1394 23:16
داستان جالب چهار فصل زندگی.. مردی چهار پسر داشت. آنها را به ترتیب به سراغ درخت گلابی ای فرستاد که در فاصله ای دور از خانه شان روییده بود. پسر اول در زمستان، دومی در بهار، سومی در تابستان و پسر چهارم در پاییز به کنار درخت رفتند. سپس پدر همه را فراخواند و از آنها خواست که بر اساس آنچه دیده بودند درخت را توصیف کنند. پسر...
-
داستان کوتاه راننده اتوبوس – طنز
چهارشنبه 30 اردیبهشتماه سال 1394 22:46
داستان کوتاه راننده اتوبوس – طنز مایکل، راننده اتوبوس شهری، مثل همیشه اول صبح اتوبوسش را روشن کرد و در مسیر همیشگی شروع به کار کرد. در چند ایستگاه اول همه چیز مثل معمول بود و تعدادی مسافر پیاده می شدند و چند نفر هم سوار می شدند. در ایستگاه بعدی، یک مرد با هیکل بزرگ، قیافه ای خشن و رفتاری عجیب سوار شد او در حالی که به...