-
داستان کوتاه دختر فداکار
سهشنبه 3 بهمنماه سال 1391 16:12
داستان کوتاه دختر فداکار همسرم با صدای بلندی کفت : تا کی میخوای سرتو توی اون روزنامه فروکنی؟ میشه بیای و به دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟ روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم. تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده می آمد. اشک در چشمهایش پر شده بود. ظرفی پر از شیر برنج در مقابلش قرار داشت. آوا دختر ی زیبا و برای سن خود...
-
داستان کوتاه محبوب تر از پیامبر خدا
سهشنبه 3 بهمنماه سال 1391 16:10
داستان کوتاه محبوب تر از پیامبر خدا وقتی حضرت عیسی علیه السلام از خداونددر خواست کرد کسی را به او نشان دهد که نزد خدا محبوب تر از او باشد، خداوند عیسی را به پیرزنی که در کنار دریا زندگی می کرد راهنمایی نمود. وقتی عیسی علیه السلام به سراغ آن خانم آمد، دید در خرابه ای زندگی می کند وبا بدنی فلج و چشمانی نابینا در گوشه ای...
-
داستان کوتاه نهایت بخشندگی
یکشنبه 19 آذرماه سال 1391 19:26
داستان کوتاه نهایت بخشندگی روزی روزگاری درختی بود …. و پسر کوچولویی را دوست می داشت . پسرک هر روز می آمد برگ هایش را جمع می کرد از آن ها تاج می ساخت و شاه جنگل می شد . از تنه اش بالا می رفت از شاخه هایش آویزان می شد و تاب می خورد و سیب می خورد با هم قایم باشک بازی می کردند . پسرک هر وقت خسته می شد زیر سایه اش می...
-
داستان کوتاه قانون بازگشت، نگرشت را تغییر بده، جوان ثروتمند و پند عارف
یکشنبه 19 آذرماه سال 1391 19:26
داستان کوتاه قانون بازگشت، ن گرشت را تغییر بده، جوان ثروتمند و پند عارف داستان کوتاه و خواندنی نگرشت را تغییر بده میگویند در کشور ژاپن مرد میلیونری زندگی میکرد که از درد چشم خواب بچشم نداشت و برای مداوای چشم دردش انواع قرصها و آمپولها را بخود تزریق کرده بود اما نتیجه چندانی نگرفته بود. وی پس از مشاوره فراوان با پزشکان...
-
داستان کوتاه کشیش و اضطراب در هواپیماه,شکر گذار خدا باشیم, کفش ه
یکشنبه 19 آذرماه سال 1391 19:25
داستان کوتاه کشیش و اضطراب در هواپیما ه,شکر گذار خدا باشیم, کفش های بهشتی داستان کوتاه کشیش و اضطراب در هواپیما کشیش سوار هواپیما شد. کنفرانسی تازه به پایان رسیده بود و او میرفت تا در کنفرانس دیگری شرکت کند؛ میرفت تا خلق خدا را هدایت کند و به سوی خدا بخواند و به رحمت الهی امیدوار سازد. در جای خویش قرار گرفت. اندکی...
-
داستان کوتاه پادشاه جوان و عارف پیر, داستان کوتاه تدبیر خداوند,
یکشنبه 19 آذرماه سال 1391 19:25
داستان کوتاه پادشاه جوان و عارف پیر , داستان کوتاه تدبیر خداوند , داستان کوتاه خرید بهشت داستان کوتاه پادشاه جوان و عارف پیر روزی عارف پیری با مریدانش از کنار قصر پادشاه گذر میکرد. شاه که در ایوان کاخش مشغول به تماشا بود، او را دید و بسرعت به نگهبانانش دستور داد تا استاد پیر را به قصر آورند عارف به حضور شاه شرفیاب شد....
-
داستان های آموزنده نوه باهوش, طمع دکتر, برنده واقعی کیست ؟, روبا
پنجشنبه 16 آذرماه سال 1391 06:45
داستان های آموزنده نوه باهوش, طمع دکتر, برنده واقعی کیست ؟, روبان آبی داستان آموزنده نوه باهوش حامد با اصرار سوار ماشین پدرش شد .هر کاری کردند از ماشین پیاده بشه نشد که نشد. پدر و مادرش فکر میکردند اگه بفهمه بابا بزرگ رو میخوان ببرن خونه سالمندان و اون دیگه نمی تونه پدر بزرگش رو ببینه قیامت به پا میکنه.اما اینطور نشد....
-
داستان های کوتاه اعتماد, برداشت شخصی, همسر ایدآل, کسی را با انگش
پنجشنبه 16 آذرماه سال 1391 06:45
داستان های کوتاه اعتماد, برداشت شخصی, همسر ایدآل, کسی را با انگشت نشانه نگیرید, حرف درست, صبور باش داستان کوتاه اعتماد تلفن زنگ زد و خانم تلفنچی گوشی را برداشت و گفت : “واحد خدمات عمومی، بفرمائید.” شخصی که تلفن کرده بود ساکت باقی ماند. خانم تلفنچی دوباره گفت : “واحد خدمات عمومی، بفرمائید.” اما جوابی نیامد و وقتی می...
-
داستان کوتاه خرید بهشت، هوشمندانه سوال کنید،مادر …، اشتباه فرشتگ
پنجشنبه 16 آذرماه سال 1391 06:43
داستان کوتاه خرید بهشت، هوشمندانه سوال کنید، مادر … ، اشتباه فرشتگان داستان کوتاه خرید بهشت بهلول هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می آمد. در ساحل می نشست و به آب نگاه می کرد. پاکی و طراوت آب، غصه هایش را می شست. اگر بیکار بود همانجا می نشست و مثل بچه ها گِل بازی می کرد. آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه...
-
داستان کوتاه چرخه زندگی، قلب یک کرگدن، ما و خدا
پنجشنبه 16 آذرماه سال 1391 06:43
داستان کوتاه چرخه زندگی، قلب یک کرگدن ، ما و خدا داستان کوتاه چرخه زندگی پیرمردی ضعیف و رنجور تصمیم گرفت با پسر و عروس و نوه ی چهارساله اش زندگی کند.دستان پیرمرد میلرزید،چشمانش تار شده بودو گام هایش مردد و لرزان بود. اعضای خانواده هر شب برای خوردن شام دور هم جمع میشدند،اما دستان لرزان پدربزرگ و ضعف چشمانش خوردن غذا را...
-
داستان کوتاه دسته گل پیرمرد، مداد سفید، فرق عشق با ادواج، گفتگوی کودک و خدا، استجابت دعا
پنجشنبه 16 آذرماه سال 1391 06:43
داستان کوتاه دسته گل پیرمرد ، مداد سفید، فرق عشق با ادواج، گفتگوی کودک و خدا ، استجابت دعا داستان کوتاه دسته گل پیرمرد پیرمرد لاغر و رنجور با دسته گلی بر زانو روی صندلی اتوبوس نشسته بود . دختری جوان، روبه روی او، چشم از گل ها بر نمی داشت. وقتی به ایستگاه رسیدند، پیرمرد بلند شد، دسته گل را به دختر داد و گفت: می دانم از...
-
داستان کوتاه داستان لیاقت عشق؛ در انتظار سرمایه؛ راز خوشبختی مرد
پنجشنبه 16 آذرماه سال 1391 06:42
داستان کوتاه داستان لیاقت عشق؛ در انتظار سرمایه؛ راز خوشبختی مرد فقیر داستان کوتاه لیاقت عشق روزی شیوانا پیر معرفت یکی از شاگردانش را دید که زانوی غم بغل گرفته و گوشه ای غمگین نشسته است. شیوانا نزد او رفت و جویای حالش شد. شاگرد لب به سخن گشود و از بی وفایی یار صحبت کرد و اینکه دختر مورد علاقه اش به او جواب منفی داده و...